پژوهشگر و مدرس فلسفه سیاسی و مطالعات فرهنگی و تمدنی
نظریه «علمسنجی های بسیار» به جای علمسنجی واحد
امکان الهام از پدیدارشناسی و فلسفه تحلیلی در فرایند تحول در فلسفه اسلامی
متن سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین دکتر رضا غلامی در نشست تخصصی ارزیابی و علم سنجی پژوهش های علم انسانی، 15 شهریور 1401، تهران، موسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، تحقیقات و فناوری
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین، الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله الطیبین الطاهرین، و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین
سلام عرض می کنم خدمت پژوهشگران ارجمند و دانش پژوهان گرامی؛ از اساتید بزگوار جناب آقای دکتر منجمی و جناب آقای دکتر مقدم حیدری و سایر اساتید بزرگواری که قبول زحمت فرمودند و مسئولیت علمی این نشست ارزشمند را پذیرفتند کمال تشکر را دارم. عنوان بحث بنده در این نشست، «نقش فلسفه در معماری علم سنجی» است. با توجه به ضیق وقت، مطالب خودم را در قالب هشت مطلب کلیدی خدمتتان تقدیم می کنم.
یکم. مفهوم علم سنجی
درباره «علم سنجی» یا (Scientometrics) تعاریف گوناگونی وجود دارد. شاید گویاترین تعریف برای این دانش، مجموعه تحقیقاتی باشد که در آنها پیشرفت علم از رهگذر بررسی ساختار، مکانیزم، روابط متقابل و نیز بهرهوری علم، با روش های ریاضی و آماری مورد مطالعه و ارزیابی قرار می گیرد. در واقع، علم سنجی که در سالهای اخیر نقش مهمی در سنجش و ارزیابی عملکرد پژوهشی- شامل اندازه گیری تأثیر مقالات پژوهشی و مجلات دانشگاهی، و ردگیری استنادهای علمی ایفا کرده است- رشد و تکامل پژوهش را در طول زمان با مراجعه به دادههای استانداردشده پژوهش های دانشگاهی به ویژه اطلاعات کتابشناختی، تجزیه و تحلیل میکند و به طور طبیعی نقش مهمی در سیاست گذاری عمومی و حکمرانی علمی بر عهده دارد. البته همانطور که اشاره شد، رویکرد غالب در علم سنجی، رویکرد کمی است، اما مهم این است که دانش علم سنجی نمی تواند به شاخص های کیفی مختلف تکیه نداشته باشد. البته علم سنجی، با کتابسنجی (Bibliometry) که در خدمات کتابخانهای کاربرد دارد نیز در بعضی موارد قلمرو مشترکی پیدا می کند، با این حال، این دو اصطلاح یعنی علم سنجی و کتاب سنجی، به دو رشته متفاوت تعلق دارد. علم سنجی به ساحت مطالعاتی خود علم با مشارکت ریاضی، آمار و انفورماتیک تعلق دارد و کتابسنجی متعلق به علم کتابداری و اسناد است و طبعاً اقتضائات خاص خدمات کتابداری در آن ملحوظ می شود. آنچه باید در اینجا مورد تاکید قرار داد این است که علم سنجی یک دانش چند رشته ای است؛ یعنی از فلسفه علم تا دانش انفوماتیک، از مدیریت علم تا اقتصاد علم و از جامعه شناسی علم تا آینده پژوهی علم و غیره، همه در محیط علم سنجی به تناسب موضوع و مساله، با یکدیگر هم افزایی دارند.
دوم. فایده علم سنجی
هرچند این نظر منتقدان را تا حدی قبول دارم که اتکای بیش از حد به علمسنجیِ سیستمی، و به ویژه تابوسازی از آن در نظام آموزش عالی، می تواند به تضعیف پژوهش، کاهش آزادی پژوهشگر و ممانعت از رشد خلاقیت و نوآوری، و سرجمع، پایین آمدن کیفیت پژوهش ها منجر شود، اما به نظر می رسد در جامعه ای که به تبعیت از مجامع علمی جهانی، خطی دیدن علم را – به درست یا غلط- یک اصل در نظر می گیرد و جایگاه خود را در اتصال به جامعه علمیِ بین المللی و در میدان رقابت برای تولید و بهره برداری از علم در جهان تعریف می کند، علم سنجی تنها راه ارزیابی پیشرفت علمی است و کنار گذاشتن آن عملاً امکان تداوم این جنس تفکر درباره علم و سیاست هایی که برای عینیت یافتن آن در نظر گرفته شده را از بین می برد؛ با این حال، احتمالاً اصلاح این دانش یا ارائه قرائتی ممتاز از این علم که بتواند با رفع برخی اشکالات، نقش موثرتر و واقعیتری در ارتقاء علم داشته باشد هم منتفی نیست. در اینجا اگر به دنبال بیان فایده علم سنجی در یک عبارت کوتاه باشیم، می توان گفت، علم سنجی، نه تنها حرکت علم به سمت مقاصد و چشم انداز تعیین شده را رصد و توصیف می کند، بلکه میزان توفیق اهداف مورد نظر را با استانداردها و شاخص های مشخص، به نحو سیستمی مورد ارزیابی و تحلیل قرار داده و در نهایت، هیات رئیسه دانشگاهها و نظام آموزش عالی و همچنین مجامع علمی- بین المللی را در راهبری علم در محیط های اختصاصی و یا در کل کشور و حتی مناطق خاص و کل جهان، یاری می کند.
سوم. علم سنجی؛ یکدستی یا تنوع؟
پرسش مهم و وتعیین کننده ای که در مطالعه علم سنجی قابل طرح است، این است که آیا علم سنجی را می توان متناسب با نظریه های مختلف در فلسفه، خاصه فلسفه علم، یا بر حسب مرزهای میان علوم و رشته های هر علم و همچنین بر حسب مقاصد و چشم اندازهای کلان و خُردی که برای علم در جوامع گوناگون وضع می شود، تقسیمبندی کرد؟ هرچند در پاسخ به این پرسش مهم، قصد مطلق گویی ندارم اما واقعیت علم سنجی در جامعه علمیِ جهانی نشان می دهد، به دلایلی که جزئیات آن باید در مجال دیگری بررسی شود، علم سنجی، یکدستی را بر تنوع و تکثر ترحیج می دهد و لذا تاکنون به دنبال تحمیل استانداردها و شاخص های یکسان و حتی متدلوژی مشابه در سنجش و ارزیابی علم، در تراز ملی، منطقه ای و جهانی بوده است. شاید دلیل اصلی آن این باشد که امروز پیشرفت علم بیش از هر چیز در خدمت نظام لیبرال-سرمایه داری است و این نظام منافع حیاتی خود را در خطی و امتدادی تعریف کردن علم و به تبع آن، وارد سازی ظرفیت های همه کشورها در یک میدان یا شبکه واحد جستجو می کند.
چهارم. رابطه علم سنجی و علوم انسانی
علوم انسانی در یک تعریف کوتاه و گویا، عبارت است از : توصیف، تبیین و پیش بینی وقایع و پدیده های اجتماعی. البته این تعریف از علوم انسانی با بعضی تعاریف سنتی از علوم انسانی که بیشتر این علوم را در قامت حکمت نظری و عملی و پیوند ایندو با یکدیگر در نظر می گیرند، متفاوت است ولی از نظر من تعریف دوم نسبتی با علوم انسانیِ جدید ندارد و چنانچه اینگونه تلقی ها به علوم انسانی مبنا قرار گیرد، نه تنها علوم انسانی به جای علم به معرفت تعلق خواهد داشت، بلکه بسیاری از کارکردهای خود را که بر حسب زیست مدنیِ پیشرفته انسان معاصر ضروری به نظر می رسد از دست خواهد داد. با این وجود، به نظر می رسد حتی در تعریف جدید از علوم انسانی هم می توان بدون حذف یا به حاشیه راندن علم، از حکمت نظری و عملی به مثابه هسته سخت یا فندانسیون علوم انسانی بهره برد و البته این بهره گیری حتماً در ساخت و مکانیزم علوم انسانی نیز تاثیرات مهمی خواهد داشت. آنچه در علم سنجی مهم است مورد عنایت قرار گیرد، اعتبار یا کارایی استانداردها و شاخص های علم سنجی و همچنین روشهای ریاضی و آماری در علوم انسانی است. واقعیت این است که با تعریف جدید از علوم انسانی هم نمی تواند در همه زمینه ها علوم انسانی را ( آنهم با رشته های مختلف ) همراه با سایر علوم در یک ترازو واحد مورد سنجش قرار داد. به بیان دیگر، به رغم آنکه دانش علم سنجی نمی تواند به شاخص های کیفی مختلف تکیه نداشته باشد اما نه تنها وجاهت تبدیل شاخص های کیفی به کمّی و کارایی مکانیزم آن در علوم انسانی محل پرسش است، بلکه این دقت نظر در برخی صاحب نظران وجود دارد که ممکن است در مسیر تبدیل شاخص های کیفی به کمی، بخش از اعماق و پیچیدگی های علوم انسانی از دست برود و این امر، لزوم تفاوت قائل شدن بین علوم انسانی و سایر علوم در علم سنجی را یادآورد می شود. در ادامه بحث در این زمینه توضیحات بیشتری را ارائه خواهم داد.
پنجم. تکیهگاه علم سنجی در همه علوم و در علوم انسانی
اینکه آیا علم سنجی در هر علمی به ویژه علوم انسانی، به تکیه گاه نیاز دارد یا خیر؟ مستلزم روشن شدن منظور ما از تکیه گاه است. به نظر می رسد می توان برای تکیه گاه، چند معنی عمده را در نظر داشت :
یک. فلسفه به معنای هستی شناسی که منظور فلسفه ارسطویی است که در طول تاریخ بسط و عمق و حتی تحول یافته و حتی فلسفه اسلامی از آن منشعب شده است. البته می دانیم که فلسفه اسلامی با تحولات قابل توجهی روبرو بوده است.
دو. فلسفه به معنای معرفت شناسی یا شناخت شناسی که تمام تمرکز خود را بر روی امکان شناخت و شرایط، محدوده و ساختار آن و همچنین امکان و چگونگی دست یابی به باور موجه می کند.
سه. هرگونه تعقل و استدلال آزاد برای یافتن پرسش های اساسی درباره خود، جهان و رابطه انسان با جهان با روش های گوناگون با رویکرد اینجهانی
چهار. فلسفه علم به معنای رایج که هر چند با کارکردهای گوناگون فلسفه به ویژه با قرائت معرفت شناسی قلمرو مشترک دارد اما بالاستقلال در صدد روشن کردن پیش فرض های احتمالی در علوم، ماهیت گزاره های علمی و همچنین بحث درباره روش شناسی علوم و غیره می باشد.
پنج. هرگونه اهداف و سیاست های مدیتریتی حاکم بر پیشرفت علم که ممکن است با رویکردی پراگماتیستی، و بیتوجه به فلسفه از سوی حاکمیت علمی تعیین گردد.
در این بحث، وقتی از تکیه گاه برای علم سنجی صحبت می شود، بدون آنکه تلقی های گوناگون از تکیهگاههای علم سنجی و کارکردهای متنوع آنها نفی شود، منظور، فلسفه به معنای هستی شناسی است. به نظر می رسد کمتر کسی از دانشمندان علم سنجی طی تقریباً هفت دهه گذشته، منکر نیاز علم سنجی به هرگونه تکیه گاهی بوده اند هرچند این تکیه گاه را در خوش بینانه ترین نگاه، فلسفه علم و در بدبینانه ترین نگاه، اهداف و سیاست هایی تشکیل داده است که به نحو پراگماتیستی برای رشد علم تعیین شده و البته به مباحث نظری حول علم تا حد زیادی بیتفاوت است.
ششم. رابطه فلسفه و علوم
چنانچه پیشتر بیان شد، وقتی می توان از رابطه علوم و فلسفه سخن گفت که منظور از فلسفه و همچنین علم مشخص باشد. در منظر فلاسفه کلاسیک که شامل اکثر فلاسفه اسلامی هم می شود، فلسفه از دو راه به علوم اعم از آنکه جنس آن علوم از معرفت باشد یا دانش، کمک میکند: یکی از راه اثبات موضوعات غیربدیهی، و دیگری از راه اثبات کلیترین اصول و مبانی که به مجموع آنها اصول موضوعه هم اطلاق می شود؛ به همین جهت، از فلسفه به مادر علوم تعبیر شده است. متقابلاً علوم نیز از دو مسیر به فلسفه کمک میکنند: یکی از راه اثبات مقدمه برای بعضی از براهین فلسفی، و دیگری از راه ارائه مسائل جدید برای تحلیلهای عقلانی.
با این حال، چند نکته مهم قابل توجه است : اولاً؛ فلسفه کلاسیک از اواخر قرن 18 به بعد، تقریباً در زمزه علوم غریبه قرار دارد و علم اثبات گرا یا تفسیری، توجیهی برای در نظر گرفتن علوم غریبه که جزو علوم تحقیق ناپذیر تلقی می شوند به عنوان تکیه گاه پیدا نکرده و آن را به نوعی پارادوکسیکال قلمداد می کند. ثانیاً؛ فلسفه از دکارت به بعد، علاوه بر پیوند با ریاضیات، به سمت پیوند با عقل ابزاری و محاسباتی و سپس در سده های بعد علم تفسیری حرکت کرده است و مهم این است که فلسفه جدید، نه ادعایی برای اثبات اصول موضوعه همه علوم دارد و نه اساساً از چنین توانی برخوردار است. ثالثاً؛ بیشتر قرائت ها از علم مدرن، با نفی قطعیت و به تبع آن، مبنا گزینی برای علم، نسبیّت را به عنوان یکی از ویژگی های علم پذیرفته و اصل وجود تکیه گاه برای خود را به چالش کشیده است. اوج نسبیت را می توان در رویکرد کارل پوپر به علم توصیف نمود. با این وصف، فلسفه کلاسیک دیگر نقشی در شکل دهی به فندانسیون علوم ندارد. البته دانشمندان پست مدرن، لزوم وجود تکیه گاه برای علم ( نه لزوماً علوم انسانی ) را مجدداً مورد توجه قرار میدهند اما روشن است که تکیه گاهی که امثال ویتگنشتاین متأخر، کوهن، لاکاتوش یا فایرابند از آن صحبت میکنند چیزی فراتر از بازی زبانی یا روش زندگی نیست و لذا چنین تکیه گاهی، هرچند علم را از معضل نسبیت گراییِ افراطی نجات می دهد ولیکن یک تکیه گاه موقت است نه دائم و با شکل گیری دگرگونی های عظیم فرهنگی و اجتماعی جای خود را به تکیه گاه جدید می دهد. علاوه بر این، این تکیه گاه، ضرورتاً از طریق سنجههای عقلانی قابل ارزیابی نیست. به بیان دیگر، هرچند روش زندگی در یک جامعه سکه رایج محسوب میشود اما نه تنها ضرورتی برای عقلانی بودن آن ( به معنای خرافی و موهوم نبودن ) وجود ندارد بلکه حتی غیر اخلاقی بودن آن نیز برای علم اهمیت چندانی ندارد.
هفتم. مبناگرایی؛ از حداکثرگرایی تا تعادل
همانطور که اشاره شد، در فلسفه کلاسیک که فلسفه اسلامی را نیز باید در طول آن در نظر داشت، هیچ علمی بینیاز از مبانی فلسفی نیست؛ اما به نظر می رسد بتوان مبناگرایی در علم را به سه نوع عمده تقسیم کرد : نوع اول، با تقلیل علم به معرفت، و در نظر گرفتن بدیهیات و همچنین شهود عرفانی به عنوان تکیه گاه معرفت، تلاش می کند تا مبانی معرفت را به مبانیای تشکیک ناپذیر تبدیل کند. اینکه چنین معرفتی دقیقاً چه نسبتی با علوم انسانی جدید دارد، بحثی است که در جای خود محل توجه است اما روشن است که نمی توان سهم این معرفت را در پایه های علوم انسانی به کلی نادیده گرفت. به این نوع مبناگرایی که در سده های اخیر بیشتر در فلسفه صدرایی ظهور و بروز پیدا کرده، مبناگرایی حداکثری مبتنی بر علم حضوری یا شهودی اطلاق می شود. نوع دوم، به دلیل عدم درک صحیح واقعیت های علم و مضیقههایی که در شناخت و کشف وجود دارد، به دنبال اثبات صدق گزاره های پایهای و ایجاد بنیادهای کاملاً قطعی برای علم است و تلاش می کند رد پای نسبیت را در مبانی علوم پاک کند. هرچند این نوع رویکرد به مبناگرایی، در اتمسفر علم ثباتزاست اما با واقعیت های علم و تجارب طولانی بشر در این ساحت سازگار نبوده و سر بزنگاه علم را با شکنندگی شدیدی روبرو خواهد ساخت. نوع سوم، به دلیل مواجهه واقع بینانهتر با علم و فهم موانع جدیای که پیش روی شناخت و کشف قرار دارد، یقین را دُرّ کم یابی می داند که جز در بخش مرکزی هسته سختِ مبانی علوم، و در قامت بدیهیات اولیه، در جای دیگر به راحتی پیدا نمی شود و لذا در عین حال که مبناگراست اما جز نقطه کانونی هسته سختِ مبانی علوم، لایه های پیرامونی این هسته سخت را از جنس گمانهای معتبر تلقی می کند که امکان تغییر آنها در اثر نقد هیچگاه منتفی نیست. در نگاه پیشرفته تر به مبناگرایی، فلسفه نیز نیازمند پیوند میان برهان و تفسیر است. ممکن است نتیجه برهان را بتوان از طریق اتکاء به بدیهات اولیه قطعی تلقی کرد اما نتیجه تفسیر را نمی توان به راحتی قطعی تلقی کرد لذا هر کجا که در فرایند قیاس تفسیر حضور پیدا کند، به سختی بتوان به اتکاء به صرف برهان به نتایج قطعی دست یافت چراکه لااقل مقدمات برهان از طریق تفسیر با پرسش های جدی تفسیری روبرو خواهد شد. بر این اساس، اکثر نتایج براهین فلسفی را باید ظنون معتبر و اطمینان آور تلقی کرد و نه بیشتر که هیچگاه از تبغ نقد جان سالم به در نخواهند برد. شاید بتوان از ظهور پدیدارشناسی و فلسفه تحلیلی در قرن بیستم به منظور افزایش عمق و واقع بینی در فلسفه و نیز تعادل بخشی به فلسفه کلاسیک و اسلامی در نسبتش با علوم، الهام گرفت هرچند می دانیم لااقل دنیای متفاوت فلسفه اسلامی از دنیای این مکاتب فلسفی، چیزی نیست که قابل انکار باشد.
ثمره این بحث را می توان اینگونه بیان نمود که اگر مبناگرایی متعادل را بپذیریم و منظورمان از مبنا، همان فلسفه اسلامیِ تحول یافته باشد، فلسفه نقش تعیین کننده ای در شاخص های پایه ای علم سنجی ( منظور شاخصهای کیفی ) خواهد داشت و این نقش شرایط علم سنجی را تا حد قابل توجهی تغییر خواهد داد.
هشتم. چگونگی حضور فلسفه در معماری علم سنجی
بر فرض که علم با وجود نسبیت حاکم بر آن، معماریپذیر باشد، نحوه حضور فلسفه در این معماری، البته با رویکرد متعادل به مبناگرایی، موضوعی است که باید مورد بررسی قرار گیرد. همانطور که اشاره شد، علوم انسانی جدید چیزی جز توصیف، تبیین و پیش بینی واقعیت ها و پدیده های اجتماعی نیست و تجویز هم در علوم انسانی وجهی غیر مستقیم و زیرپوستی دارد. با همه این ها، هرگونه توصیف، تبیین و پیش بینیای را نمی توان خالی از تکیه گاه در نظر داشت. تکیه گاه، هرچند به مثابه زیربنای علوم انسانی تلقی می شود اما تأثیرات آشکار و پنهان آن در روبنای علوم انسانی ( یعنی از متدلوژیها تا کارکردهای آن در عمل و غیره ) قابل انکار نیست. از این بحث نه تنها می توان نتیجه گرفت که علم سنجی نمی تواند مبانی علوم را در سنجش نادیده بگیرد، بلکه علم سنجی خود مانند همه علوم از جمله علوم انسانی دارای مبانی است و بسته به جنس مبانیای که برای علم سنجی انتخاب و اثبات می شود، علم سنجی می تواند رویکرد های متفاوتی به علم، استانداردها، شاخص ها و شیوه سنجش آن داشته باشد. برای مثال، نه فقط علم سنجیِ متعلق به علوم انسانیِ بهره مند از مبانیِ منشأ یافته از فلسفه اسلامی، با علوم انسانیِ برخوردار از مبانی ساخته شده از هر یک از فلسفه های غربی متفاوت است، بلکه خود علم سنجی نیز در هر اتمسفری ظهور کند، مبانی فلسفی متناسب با همان اتمسفر را خواهد داشت. پس در چنین شرایطی سخن گفتن از علم سنجیِ واحد نیز دیگر وجه منطقی نخواهد داشت بلکه باید از «علم سنجی های بسیار» سخن گفت. شاید برخی از بروز چنین نظریه ای با عنوان «علم سنجی های بسیار» نوعی حرکت به سمت آنارشیسم علمی تعبیر کنند اما واقعیت این است که حتی در علم سنجیهای بسیار نیز منطقه مشترک وجود دارد و همین منطقه مشترک می تواند فرصت های شبکهای شدن پیشرفت علم و توسعه تعاملات پژوهشی در دنیا را تا حدی حفظ کند با این تفاوت که این نوع نگاه به علم سنجی، نه فقط شرایط واقع بینانهتری را بر سنجش علم فراهم می کند بلکه آزادی در پژوهش را که در اثر خطی نگاه کردن به رشد علم به شدت محدود شده را تأمین خواهد کرد. مطمئناً این آزادی می تواند امواج تازه ای از نوآوری و خلاقیت را به ویژه در علوم انسانی در پی داشته باشد.
از توجه شما سپاسگزارم.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
بدون دیدگاه