عدالت در فلسفه سیاسی

ترجمه سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین دکتر رضا غلامی، عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در وبینار کنفرانس علوم انسانی و مدیریت برگزار کننده:

مرکز مشورتی پژوهش و توسعه در اودیشا، هندوستان …، 31 خرداد 1402

 

بنام خدا

خدمت شما سلام عرض می کنم و برایتان آرزوی بهروزی و شادکامی دارم. از آقای دکتر بیکرام جنا، به خاطر دعوت من به این وبینار متشکرم.

همانطور که می دانید، موضوع سخنرانی‌ام در این وبینار، «عدالت در فلسفه سیاسی» است. واقعیت این است که در چند دهه اخیر، گفتمان نئولیبرالیسم بر بیشتر جهان مسلط بوده است. در این شرایط ما با افزایش تصاعدی نابرابری در کل جهان و کشورهای توسعه یافته و در حال توسعه مواجه هستیم.

مردم دنیا در همه عصرها از نبود عدالت رنج کشیده اند. وقتی از عدالت سخن می گویم، منظورم همه انواع عدالت است : عدالت فرهنگی، عدالت اجتماعی، عدالت سیاسی، عدالت اقتصادی و عدالت قضایی.

شاید فقط نقطه هایی از تاریخ وجود داشته باشد که در یک منطقه خاص و برای مدتی کوتاه، سطحی از عدالت اجرا شده و مردم را خوشنود کرده است. امروز در عالم مدرن، از عدالت صحبت می‌شود. با این حال، مدرنیسم به شکل سیستماتیک، عدالت را از جامعه بشری سلب کرده است.

شاید از من سئوال کنید که فقدان عدالت چه نشانه هایی دارد؟ در پاسخ به این‌ سئوال، در ادامه به چند نشانه مهم بی عدالتی اشاره می کنم:

در عرصه فرهنگی

یک.  سرکوب استعدادها، سلب تنوع و تکثر واقعی و یکدست سازی فرهنگی که جدای آنچه در درون کشورها اتفاق می افتد، در جهانی شدن فرهنگ و سبک زندگی غربی نیز قابل لمس است.

در عرصه اجتماعی

گسترش انواع آسیب های اجتماعی از گرسنگی تا بی‌خانمانی؛ از اعتیاد به مواد مخدر تا نبود امکانات بهداشتی و درمانی برای عموم مردم

در عرصه سیاسی

توسعه استبداد سیاسی و به تبع آن، سلب یا کاهش جدی آزادی های اساسی ( ممکن است بگویید مدرنیسم به تضعیف استبداد کمک کرده است. من نیز قبول دارم اما مدرنیسم یک استبداد جدید و شیک را جایگزین استبداد سنتی کرده است. امثال هانا آرنت یا فوکو به وضوح درباره استبداد مدرن و تبعات آن صحبت کرده اند.)

در عرصه اقتصادی

افزایش فقر و محرومیت و گسترش شکاف اجتماعی و تقسیم جامعه به بالا و پایین

در عرصه قضایی 

عدم برابری همگان در برابر قانون، عدم دسترس همه به آگاهی های حقوقی، به وکیل، نبود تناسب میان جرم و مجازات و غیره.

همانطور که گفتم، انسان، از ابتدای تاریخ تا الان، به دنبال دست یابی به عدالت بوده است. با این وجود، انسان و جامعه بشری هنوز درباره مفهوم عدالت اشتراک نظر ندارد.‌ هر فردی و هر جامعه ای، عدالت را متفاوت معنا می کند. البته من به نسبی‌گرایی رادیکال باور ندارم و تصور می‌کنم که در میان بشر، می توان به مفهومی حداقلی از عدالت دست یافت. با این حال، سخن من این است که تاکنون دهها تعریف از عدالت بیان شده و به تبع آن، نظریه‌ها و مدل های گوناگونی در باب عدالت ارائه شده است.

من در این بحث، عدالت را مساوی برابری نمی دانم بلکه معتقدم که عدالت یعنی دادن حق به صاحب واقعی حق.

البته در این تعریف از عدالت، شاید حق فرد یا جامعه، مقتضی برابری باشد. در اینصورت، برابری، جزئی از عدالت خواهد بود.

در اینجا، شاید از من سئوال کنید که اولاً، حق چیست؟ ثانیاً، حق از کجا متولد میشود؟ ثالثاً، با چه روشی می توان صاحبان واقعی حق را پیدا کرد؟

درباره معنا و منشأ حق اختلاف نظرهای فراوانی وجود دارد. خداباوران به وجود قطعی حق ناب ( نفس العمری) اعتقاد دارند. آنها منبع حق را خالق و مدبر هستی می دانند. با این وجود سکلارها، به دلیل عدم باور به حق،‌ ( یا ناتوانی انسان در دست یابی به حق ) آن را در حد یکسری حقوق طبیعی که در قرارداد اجتماعی وضع شده تقلیل می دهند.

باید در پرانتز عرض کنم که قرارداد اجتماعی پایه حقوق مدرن است اما به نظر من، جدای از آنکه یک امر توهمی است، هیچ پایه و اساس محکم عقلی ندارد. با این حال، عمده آنچه در غرب مدرن به منزله سامانه های مدنی ایجاد شده بر اساس همین قرارداد اجتماعی است.

در واقع، غرب مدرن با کنار گذاشتن فلسفه متافیزیکی و با کنار گذاشتن دین، چاره ای جز متوسل شدن به یک چیز خیالی که از منطق قابل دفاعی برخوردار نیست، نداشته است. بعدا خواهم گفت که نظریه عدالت جان رالز هم کاملا بر نظریه قرارداد اجتماعی استوار شده است.

خب، اگر خداباور باشیم، دین نقش اصلی را در معرفی حق و همچنین صاحب حق معرفی می کند. اما اگر خداناباور یا سکولار باشیم، در تعیین حق و مصادیق واقعی آن با مشکلات فراوانی روبرو خواهیم شد.

برای یک خداباور ایمان نقش تعیین کننده ای دارد. البته در اسلام ایمان محصول تحقیق عقلی است اما در واقع، ایمان حرف اول و آخر را می زند. وقتی شما ایمان داشته باشید، در معرفی حق و صاحب حق از سوی دین شک نمی کنید و اطمینان صد در صد به درستی آن دارید.

اما در دنیای محلدان یا سکولارها، علاوه بر اینکه حق یک امر اعتباری است،  یک امر نسبی نیز است. در اینصورت، روشن است که امکان شناسایی صحیح صاحب حق نیز وجود ندارد.

مجددا لازم‌ می دانم در پرانتز مطلبی را بگویم. ما وقتی از رابطه حق و دین صحبت می کنیم، منظورمان دین به منزله مجموعه‌ای از خرافات نیست. من هر کجا از دین صحبت می کنم، منظورم دینی است که همه آموزه‌های آن از طریق عقل برهان‌های عقلی، قابل اثبات است. من از اسلام اصیل چنین تصوری دارم.

اجازه بدهید بحث قبلی خودم را ادامه دهم‌.

با این حال، من فکر نمی کنم در دنیای ملحدان و سکولارها بن بستی در مواجهه با قرائت حقگرایانه با عدالت بوجود آمده باشد. در دنیای سکولارها، عقل جای دین را هم در معرفی حق و هم در معرفی صاحب حق می گیرد، با این تفاوت که حق و صاحب حق یک امر قطعی تلقی نمی شود. با این حال، این امر غیر یقینی برای مجمع عاقلان قابل قبول و اطمینان آور قلمداد می‌شود.

اگر حق و صاحب حق مشخص شود، به طور طبیعی در مواردی، برابری هایی هم وجود خواهد داشت. بنابراین، من برابری را درون عدالت قرار می دهم و یکی دانستن برابری و عدالت را منطقا قبول ندارم.

مایل هستم واضح تر صحبت کنم‌ تا سوء تفاهم بوجود نیاید. در ساختار عدالت، برابری خیلی مهم است. برابری در خیلی از امور، خودش مساوی حق است یا بسترهای رساندن حق به صاحب حق را ایجاد می کند. مثلا برابری همگان در زمینه کرامت اجتماعی؛ برابری همگان در پیشگاه قانون؛ استفاده همگان از امنیت؛ برابری همگان در برخورداری از آموزش عمومی، برابری همگان در استفاده از امکانات بهداشتی و درمانی؛ برابری همگان در استفاده از حداقل های  غذا و مسکن و غیره.

خب، اگر عدالت را به معنای رساندن حق به صاحب حق در نظر بگیریم، عدالت یعنی قرار گرفتن در مسیر هماهنگ با نظام هستی. چنانچه کسی در این مسیر قرار بگیرد، بسیاری از موانع پیش روی رشد و تعالی او از بین می رود‌.

اجازه دهید ساده تر بیان کنم. هستی یک سیستم‌ بسیار پیشرفته و دقیق است. درست است که بعضی بی نظمی ها هم هست، اما آنها در اصل بی نظم‌ نیستند، در واقع، این ما هستیم که پارادیم حاکم بر آنچه بی نظم‌می پنداریم را کشف نکرده ایم. من درباره بی نظمی‌ای که فیزیک کوانتوم در طبیعت مطرح می کند، چنین دیدگاهی دارم.

حتی در دنیای خداناباوران، اگر عقل فطری به درستی به خدمت انسان درآید، امکان نزدیک شدن به مسیر سیستم هستی وجود دارد و همین نزدیک شدن به سیستم هستی، بسیاری از موانع را از پیش روی رشد و تعالی انسان برطرف می کند. حتی در زندگی مادی، قرار گرفتن یا نزدیک شدن به مسیر نظام هستی، بسیاری از مشکلات بشر به ویژه ناسازگاری انسانها با یکدیگر را بر طرف می کند. با این بیان، اغراق نیست که بگوییم عدالت حل کننده اکثر مشکلات روحی و مادی انسان و جامعه انسانی است.

یکی از مسائل اصلی عدالت در فلسفه سیاسی، به رابطه آزادی و عدالت بر می گردد. آیا آزادی مقدم بر عدالت است؟ آیا آزادی نخستین فضیلت انسانی است یا عدالت را باید نخستین فضیلت انسانی در نظر گرفت؟

من در گذشته آزادی و عدالت را مشترکا دو فضیلت نخستین معرفی می کردم اما مدتی است به این نتیجه رسیده ام که آزادی بر همه فضیلت ها تقدم دارد.

حتما سئوال می کنید چرا از نظر قبلی خودم برگشتم؟ زیرا تمایز اصلی انسان با سایر موجودات در عالم به آزادی آگاهانه انسان بر می گردد و تا زمانیکه آزادی نباشد امکان برخورداری از عدالت هم فراهم نخواهد شد. حتی می توانم بگویم فکر کردن مشروط به وجود آزادی است. تحقق اخلاق مشروط به وجود آزادی است.

با این وجود، باید دانست که عدالت به صورت مطلق و صد در صد چه در زندگی فردی و چه در زندگی اجتماعی وجود ندارد. انسان در زندگی فردی باید با حقوق طبیعت آزادی خود را مقید کند و در جامعه آزادی خود را با حقوق دیگر انسانها مقید کند.

به همین دلیل، من معتقدم آزادی در جامعه، دو محدودکننده دارد : یکم. عدالت و دوم. اخلاق. شاید بپرسید چرا عدالت؟ و چرا اخلاق؟ زیرا عدالت است که حق و صاحب حق را معین می کند؛ بنابراین شایسته ترین چیز برای مقیدسازی آزادی است. در واقع، عدالت علاوه بر اینکه آزادی را به شایستگی مقید می کند، برترین حافظ آزادی نیز هست.

و اما اجازه بدهید درباره اخلاق نیز صحبت کنم. اخلاق یک امر ذاتی است که همه انسانها مشترکا از آن برخوردارند. در واقع، نظر من درباره اخلاق، یک نظر کانتی است با این تفاوت که در جستجوی پاداش معنوی برای اخلاق را مفید و لازم‌می دانم و البته انسان در برابر وفاداری به اخلاق پاداش خود را از هستی خواهد گرفت.

اگر اخلاق از زندگی فردی و اجتماعی بشر حذف شود، بشر به پایان خود می رسد.  وقتی انسان نباشد آزادی هم نخواهد بود.  بنابراین آزادی چاره ای ندارد جز اینکه راه را برای محدود ساختن خود از طریق عدالت و اخلاق باز کند.

سخن من درباره لزوم‌ محدودسازی آزادی بوسیله عدالت و اخلاق، یک سئوال مهم را پدید می آورد. این سئوال این است که چیزی می تواند چیز دیگری را محدود کند که برتر از آن باشد. اگر آزادی برتر از عدالت است، چطور عدالت صلاحیت دارد‌ که آزادی را محدود کند؟ این سئوال خیلی مهم است. من برای پاسخگویی به این سئوال چاره ای ندارم که آزادی و عدالت را مشترکاً فضیلت نخست معرفی کنم. از طرف دیگر، اخلاق نیز می تواند تابع عدالت محسوب شود.  يا حتي مي توان گفت که اخلاق روح همه فضائل محسوب می شود.

سخن من درباره محدودسازی آزادی بوسیله عدالت و اخلاق برای بعضی لیبرال های جدید قابل قبول نیست. آنها اصرار دارند که آزادی فضیلت نخست باشد و عدالت  آزادی انسان را محدود نکند. منظور از آزادی، آزادی های فردی است که انسان را صاحب هویت مستقل از جمع نموده و به او فراتر از جامعه و سیستم های مدنی، نقش عاملیت می دهد.

البته من آزادی های فردی را در بقای انسانیت ضروری می دانم اما محدودسازی آن بوسیله عدالت و اخلاق را بیش از هر چیز به نفع آزادی و به نفع آزادی فردی قلمداد می کنم.

لیبرال ها تصورات صحیحی درباره مکانیزم مدیریت جامعه ندارند. این تصورات ناصحیح، به بی توجهی آنها به پیچیدگی های وجود انسان و جامعه انسانی بر می‌گردد.

به اعتقاد هایک نظم جامعه براساس نظمی خودانگیخته پدید آمده‌است، نه به موجب طرح و نقشه‌ای قبلی و عقلی.

سخن هایک درست است اما آیا نبود طرح و نقشه‌ قبلی در شکل گیری جامعه، به این‌ معناست که انسان‌ها بعد از تشکیل جامعه، برای آن قانون گذاری نمی کنند؟ آیا انسانها بعد از قانون گذاری برای جامعه، عاملی را برای نظارت بر اجرای قانون و در مواردی، اجرای مسقیم قانون معین نمی کنند؟

البته من جامعه را به مثابه یک ارگانیسم قبول دارم. با این حال، این ارگانیسم نظم ذاتی ندارد و بعد از شکل گیری اولیه آن، بر اساس یک نظم برساخته فعالیت می کند.

نظم جامعه توسط جامعه انسانی و مبتنی بر ارزش های مورد قبول انسانها ایجاد می‌شود. به همین دلیل جوامع، دارای نظم واحدی نیستند و هر جامعه ای نظم مخصوص خودش را دارد. برای نمونه، ممکن است ارزش های یک جامعه، نگاه متفاوتی به حدود آزادی های فردی داشته باشد. یا ممکن است ارزش های یک جامعه، به برتری دادن به جامعه در برابر فرد تمایل داشته باشد. البته می توان درباره میزان نزدیکی این ارزش ها به حقیقت بحث عقلی کرد اما این بحث ها، واقعیت تنوع و تکثر نظم های اجتماعی را تغییر نمی دهد.

هایک می گوید : نظم خودانگیخته چون از پایه‌ای تکاملی برخاسته‌اند، سطح همکاری اجتماعی در آن‌ها به مراتب ظریف‌تر و پرمایه‌تر از همکاری در حد قواعد اختراعی و طراحی‌شده حاکمان یا روشنفکران است.

من فکر می کنم چیزی به نام نظم خودانگیخته وجود ندارد و حتی اصرار بر روی نظم خودانگیخته، شائبه وجود جبر اجتماعی را پدید می آورد.

حتی ممکن است به تقویت داروینیسم‌ اجتماعی منجر شود. داروینیسم اجتماعی که مورد قبول بسیاری از لیبرالیست ها می باشد، باب ضعیف کشی را باز می کند.  طرفداران داروینیسم اجتماعی بر این باور هستند که متاثر از کار طبیعت، باید از ضعیفان عبور کرد چنانکه طبیعت بی رحمانه ضعفا را از بین می برد. آنها معتقد به بقای اصلح هستند. من این نظرگاه به جامعه را خطرناک می دانم.

لیبرال های رادیکال اصرار دارند که کل جامعه در خدمت برنامه آنها برای افزایش ثروت و قدرت باشد! بر همین اساس، آنها به جامعه به چشم یک ابزار نگاه می کنند. مراکز خیریه دولتی هم بیشتر با انگیزه جلوگیری از شورش های اجتماعی بوجود آمده است. جامعه به طور طبیعی تبدیل شدن به ابزار را قبول نمی کند. جامعه می خواهد فرصت های رشد مادی و معنوی برای همگان فراهم باشد. حتی برای فرزند یک کارگر ساده امکان رشد بر اساس استعدادهایی که دارد فراهم باشد. عدالت می خواهد به این خواسته منطقی و بر حق جامعه پاسخ مثبت بدهد.

سئوال من از هایک این است که در جوامع دموکراتیک، دولت و نخبگان اجتماعی چیزی جدای بدنه جامعه هستند؟ آیا این مردم و اکثریت اعضای جامعه نیستند که نمایندگانی را برای اداره جامعه انتخاب می کنند. چنانچه مردم‌نخبگانی را به عنوان نمایندگان خود به منظور تعیین نظم و قواعد اجتماعی انتخاب کنند، چه اشکال عقلی‌ای دارد؟ یا اگر مردم دولت منتخب خودشان را موظف به نظارت بر اجرای قواعد اجتماعی و در اموری خاص موظف به اجرای قواعد اجتماعی بکنند، منطقا چه اشکالی بوجود می آید؟ آیا این روش با اراده آزاد سازگار تر نیست؟

البته نگرانی لیبرال ها از یک جهت درست است. نخبه سالاری و بی اعتنایی به مردم حتما بر خلاف عدالت است. همچنین ایجاد دولت های بزرگ و گرفتن کارها از مردم و متمرکز سازی آن در دولت حتما بر خلاف عدالت است. من این نگرانی را که ممکن است نخبگان منتخب مردم یا دولت منتخب مردم به استبداد روی بیاورد را منطقی می دانم.

شاید اگر به دنبال یک نظریه واقع بینانه تر درباره عدالت باشیم، نظریه‌ای واقع بینانه تر است که توانسته باشد بین آزادی های فردی و حقوق اجتماعی پیوند برقرار کند. علاوه بر این، توانسته باشد در کنار استفاده از نخبگان، جلوی استبداد نخبگان را بگیرد. همچنین توانسته باشد با مهار و توزیع قدرت، از تمرکز قدرت جلوگیری کند. به نظر من، عدالت واقعی به دنبال سرکوب نخبگان یا سرکوب دولت به نام آزادی نیست بلکه به دنبال تعدیل نخبگان و دولت به نفع آزادی های فردی و حقوق عمومی است.

اجازه بدهید از یک موضوع در اینجا پرده‌برداری کنم. ببینید اگر سیاست های عدالت اجتماعی اجرا شود، دیگر معلوم نیست تراکمی در حد تراکم ثروتی که در نظام سرمایه‌داری بوجود می آید، بوجود بیاید. علاوه بر این، ثروت ها در نقاطی متمرکز نمی شود و مانند خون در رگ های جامعه گردش می کند. بنابراین چهره زندگی فردی و اجتماعی انسانها در جهان تغییر خواهد کرد. هنر یک نظریه پرداز عدالت این است که چشم انداز توسعه در صورت تحقق عدالت را برای مخاطبانش روشن کند. البته امثال رالز به نحوی در زمینه عدالت نظریه پردازی کرده اند که ساختمان لیبرالیسم اقتصادی دچار تزلزل نشود. با این حال، همه نظریه پردازان عدالت تضمین نمی کنند که ساختمان لیبرالیسم متزلزل نشود.

بحث عدالت در فلسفه سیاسی در عصر ما، با جان رالز رشد کزد اما در جان رالز متوقف شد. یعنی بعد از رالز خیلی متحول نشد.

خیلی از بحث های امروز بازتبیین نظریه رالز هست‌. با این حال، من معتقدم نظریه رالز  عمدتا برای جوامع لیبرال کارایی دارد. من فکر می کنم باید ابتدا راه را برای نقد نظریه رالز باز کنیم؛ سپس فرصت نظریه های تازه را بوجود بیاوریم.

باید توجه داشت تحقق عدالت، نیازمند مشارکت مردم و دولت است. البته من اعتقاد دارم که نقش مردم یعنی توده مردم، نهادهای مردمی، انجمن ها و اتحادیه‌های مدنی، بخش خصوصی در اقتصاد و چه احزاب و رسانه های مستقل در تحقق عدالت از دولت مهم تر است اما دولت چه در امور نظارتی و چه اموری که خودش باید رأسا انجام دهد، مسئولیت سنگینی دارد. برای اینکه مردم و دولت با همکاری تنگاتنگ همدیگر سطح مناسبی از عدالت را اجرا کنند، دو چیز خیلی مهم است : یکم، ادراک صحیح عدالت و دوم، تبدیل عدالت به گفتمان رایج در جامعه.

برای ادراک عدالت دانشگاهها و نظریه پردازان نقش مهم و تعیین کننده ای دارند. ما امروز در جهان معاصر، پرسش های بی پاسخ درباره فلسفه عدالت و همچنین نحوه تحقق عدالت کم نداریم. آن میزان که در باب تحقق لیبرال دموکراسی و لیبرالیسم‌اقتصادی و مدل های گوناگون آن نظریه پردازی شده است، درباره عدالت نشده است. البته نظریه های خوبی نیز داریم. من نظریه جان رالز را یک نظریه خوب می دانم اما به آن نقدهای جدی دارم.

از طرف دیگر، همانطور که اشاره شد، اگر عدالت به گفتمان رایج یک جامعه تبدیل نشود، حتی آکادمیسین ها به نظریه پردازی وسیع درباره عدالت روی نمی آورند چه برسد به مردم و دولت که باید تحقق عملی عدالت را عهده دار شوند. بنابراین گفتمان عدالت خیلی مهم است. یکی از راه‌های کمک به شکل گیری گفتمان عدالت، بالا رفتن امید مردم در جوامع گوناگون به امکان تحقق عدالت است.

همچنین ممکن است سئوال شود، عدالت اجتماعی در چه جامعه ای راحت تر محقق میشود؟ در پاسخ می توان گفت : جامعه ای با وجدان های بیدارتر، جامعه ای با عواطف و احساسات غلیظ تر، جامعه اخلاقی تر، جامعه ای با مسئولیت پذیری اجتماعی بیشتر، جامعه ای دانا تر و البته چنین جامعه ای به نحو خودبرانگیخته ایجاد نمی‌شود. به بیان روشن تر، نهادهای مردمی و دولت در تربیت اجتماعی و ارتقاء فرهنگ عمومی نقش دارند. در اینجاست که عدالت فرهنگی با لیبرالیسم فرهنگی نیز تعارض پیدا می کند.

هر نظریه یا هر مدلی درباره عدالت از دو لایه جهان شمول و بومی برخوردار است. این هم یک نکته مهم است. اگر امکان اتصال دو لایه ای بودن عدالت را بپذیریم، هیچ ایرادی ندارد ما به دنبال تحمیل یک نظریه و یک مدل به همه جوامع نباشیم. مثلا نظریه و مدل هند با ایران تفاوت دارد. البته لایه جهان شمول را نادیده نگیرید. بر اساس همین لایه جهان شمول، می توان در جهت گسترش عدالت در جهان تلاش نمود.

در پایان سخنرانی، مایلم‌ ده نکته را به عنوان جمع بندی عرض کنم  :

یکم، نبود عدالت در زندگی اجتماعی، چیزی نیست که بتوان از کنار آن به سادگی گذشت. علاوه بر این، جای خالی عدالت را نمی توان با چیز دیگری مثلا آزادی، پر کرد.

دوم، مفهوم عدالت را می‌شود از باتلاق نسبیت گرایی افراطی خارج کرد اما باید توجه داشت که مفهوم عدالت، مفهومی به شدت پیچیده است و تاکنون تعریفی که همه متفکران بر روی آن اتفاق نظر داشته باشند، ارائه نشده است.

سوم، هسته مرکزی عدالت، استحقاق است اما درباره منبع حق، بین خداناباوران و دینداران اختلاف نظر جدی وجود دارد. یکی منبع حق را قرارداد اجتماعی و یکی دیگری منبع را دین قلمداد می کند.

چهارم. عدالت مساوی با برابری نیست اما برابری در یکسری از امور، مقتضای عدالت است.

پنجم. آزادی و عدالت دو فضیلت هم تراز محسوب می‌شوند. اخلاق را نیز باید منبع فضائل تلقی نمود.

ششم. به ویژه لیبرالیسم اقتصادی برداشت دقیق و واقع بینانه‌ای از مکانیزم جامعه ندارند و همین برداشت ناصحیح آنها را به مکانیزم خودانگیخته در اداره جامعه هدایت کرده است.

هفتم. می توان به آزادی های فردی معتقد بود اما برای حقوق اجتماعی نیز سهم و نقش مهمی در مکانیزم اداره جامعه در نظر گرفت. مهم این است که اولاً، بین اینها پیوند ارگانیک برقرار شود. ثانیاً، جلوی تمامیت خواهی چه از جانب آزادی خواه ها و چه جامعه گراها گرفته شود.

هشتم. در عدالت اجتماعی، دولت کنار گذاشته نمی شود اما منطقی و معقول می‌شود. ضمناً، مردم در تحقق عدالت نقش اساسی دارد.

نهم. طبیعی است با تحقق سطح مناسبی از عدالت، برخی وجوه نظام سرمایه داری تضعیف شود و چهره جوامع تغییر کند.

دهم.  لازمه تحقق عدالت، شکل گیری گفتمان رایج عدالت در جامعه، و همچنین  گسترش زمینه ها و روحیه اخلاقی در جامعه است.

از توجه شما بسیار متشکرم. امیدوارم سخنرانی من برای شما مفید بوده باشد.

https://r-gholami.ir/?p=3204