نقد و بررسی گفتگوی مصطفی ملکیان و عبدالکریم سروش با عنوان روشنفکری و حقیقت

صحبت های حجت الاسلام والمسلمین دکتر رضا غلامی در گفتگوی آزاد کلاب هاوس در موضوع نقد و بررسی گفتگوی مصطفی ملکیان و عبدالکریم سروش با عنوان روشنفکری و حقیقت، پنج شنبه، ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰

بسم الله الرحمن الرحیم. ضمن عرض سلام و تشکر از بانیان این برنامه و به ویژه اساتید بزرگوار و حضار گرامی، من گفتگوی اخیر آقای مصطفی ملکیان و آقای عبدالکریم سروش را خیلی مهم‌ نمی دانم. جدای از پارادوکسیکال بودن عنوان روشنفکری و حقیقت، حرف های این آقایان، هم کهنه بود و هم کم فایده و غیر دقیق، اما به نظرم رسید گفتگوی پر سر و صدای ایندو، فرصت خوبی را برای طرح یکسری از واقعیت ها که آقای سروش و آقای ملکیان از بیان صریح آن ابا دارند فراهم‌ کرده است. مطلب اول و کلیدی این است که حقیقت نزد مدرنیسم بی شرافت است.

دغدغه تام و تمام مدرنیسم قدرت و رفاه است نه حقیقت لذا صحبت کردن از حقیقت و حقیقت جویی در فضای روشنفکری بی معناست. اساساً مدرنیسم نه فقط دنبال حقیقت نمی گردد بلکه مسیر رسیدن به حقیقت را مسدود کرده است. یعنی ابزار شناخت در مدرنیسم یک ابزار ناقص و ضعیف است و اساسا نه برای شناخت حقیقت خلق شده و نه به طریق اولی توان شناخت حقیقت را دارد. این، جدای از بحث نسبی گرایی است که خود نسبی گرایی هم ضد حقیقت جویی است. به بیان دیگر شما نمی توانید همه چیز را در عالم سیال و شناور بدانید و بعد، دم‌ از حقیقت جویی بزنید. جالب است‌ که آقایان می آیند با صحبت از پلورالیزم در باب حقیقت و شخصی و فردی کردن‌ حقیقت، تلاش می کنند که بگویند روشنفکری از مطلق انگاری در باب حقیقت به تکثر و تنوع بخشی به حقیقت‌ می رسد بطوریکه به عدد نفوس انسانها در عالم‌ حقیقت‌ وجود دارد! خب، معلوم است که این یک حرف بی ربط و سبک بیش نیست.

اینکه به انسان طالب حقیقت به جای نشان دادن حقیقت یا تقرب بخشیدن او به حقیقت، بگویی همه‌ چیز، حتی آنچه وجدان می کنی که باطل است، حقیقت است، به جز آنکه به دردهای او اضافه کنی کاری انجام نداده ای. مثل کسی که از شما می پرسد مثلا راه تهران کجاست؟ و شما صدها راه را حتی راه هایی که بی راهه بودن آن بارها تجربه شده است را به سئوال کننده نشان بدهی! البته باز هم تاکید می کنم که در اتمسفر مدرنیسم حقیقت جویی بی معناست چون حقیقت به معنای مصطلح با جریان تولید قدرت بیگانه است. فلسفه مدرن هم سقف پرواز خود را آنقدر محدود کرده تا بنیان سیانتیسم لطمه ای نخورد.

پس فلسفه مدرن هم یک فلسفه علم زده است و از فلسفه فقط نام فلسفه برایش باقی مانده است. فلسفه مدرن قادر به پاسخگویی به سئوالات اساسی بشر نیست. لذا مدرنیسم اولا مساله ای به نام حقیقت ندارد، جایی هم که حقیقت جویی خودش را تحمیل می کند، مدرنیسم به جای حل مساله، صورت مساله را پاک می کند. صحبت از پلورالیزم هم نوعی پاک کردن صورت‌مساله و به تمسخر گرفتن انسان طالب حقیقت است. از همین جهت هست که مدرنیسم از ناهوشیاری انسان مدرن استقبال می کند. انسانی که مساله ندارد نزد جریان روشنفکری محترم تر و مدرن تر است.

دنیازدگی و اینجهانی گرایی با چاشنی مصرف زدگی و لوکس گرایی، عامل اصلی ناهوشیاری ای است که من از آن صحبت می کنم. بشر نباید متوجه سئوالات بنیادین بشود که حول مبدا و معاد و حول معنا و و هدف زندگی وجود دارد چرا که علم‌مدرن و جریان روشنفکری پاسخی برای این نوع سئوالات ندارد. در واقع، روشنفکران عامل مدرنیسم برای منزوی سازی حقیقت در جهان اند. نه فقط روشنفکران، ظرف رویش آنها، دانشگاه مدرن هم تعلقی به حقیقت جویی و حقیقت گویی ندارد. شما به ماجرای علوم انسانی در دنیای معاصر نگاه کنید، این علوم خود را در حد یک تکنیک برای بهبود زیست حیوانی تنزل داده است.

چه کنیم که دنیایی تر شویم و از خرافاتی به نام کمالات انسانی که فلسفه و عرفان و یا ادیان از آن صحبت به میان آوردند بیشتر فاصله بگیریم!! مجعولات مدرنیسم‌ برای توجیه حقیقت گریزی هم در جای خودش قابل توجه است. مثلا تفسیر ظنی از عالم که چیزی جز یک مشت خزعبلات نیست؛ جریان روشنفکری جهان بینی ای به انسان‌ می دهد که هیچ کجای آن قابل اتکا نیست و نهایتا انسان را نیم سانت هم به حقیقت نزدیک نمی کند ؛ متهم سازی تمامیت دین به جهل و خرافه؛ ارائه تعریفی یک جانبه از انسان و پنهان کردن وجود معنوی انسان یا تقلیل آن به روان شناسی فیزیکالیستی و غیره در کل، روشنفکران تنها در پی حقیقتی هستند که به آنها در موجه سازی تفکرات منجمد شده خود درباره دنیا کمک کند. بنابراین درهای محافل روشنفکران به روی این نوع حقایق باز است و حتی ابایی ندارند از یک خرافه هم برای تثبیت محکمات خود استفاده کنند. لذا فایرابند می گوید امروز خود مدرنیسم شده اسطوره. مدرنیسم آمده بود با اسطوره گرایی مقابله کند اما الآن خودش به یک اسطوره بزرگ تبدیل شده و لذا پست مدرن ها قائل به خالص سازی مدرنیسم هستند.

دین در طول تاریخ دائما معنا زایی کرده و انسان‌ را از ناآرامی های کشنده دور کرده اما در نقطه مقابل، مدرنیسم و روشنفکری دائما از همه چیز معنا زدایی کرده و بر اضطراب و ناآرامی انسان افزوده است. روانشناسی مدرن هم فقط یک مسکن موقت است و خیلی رضا غلامی: زود بنیان های متزلزل آن، انسان را به ناآرامی های قبلی برمی گرداند. روانشناسی مدرن نه فقط از پس نیهیلیسم بر نیامده، بلکه نیهیلیسم را بسط و عمق هم داده است. اینکه بگوئیم روشنفکری آمده تا درد و رنج انسان را کاهش دهد، یک شوخی بیش نیست. هیچ دردی رنج آور تر از این نیست که انسان از دست یابی به حقیقت محروم‌ باشد؛ وقتی روشنفکری این‌ محرومیت را‌نهادینه می کند عملا به‌ موتور تولید رنج و درد برای انسان تبدیل می شود و باید گفت این اتفاق افتاده و بشر مدرن بشری به غایت افسرده و رنجور است. بعد هم کدام مسئولیت اخلاقی؟! روشنفکر مگر بنیادهای اخلاق و‌معیارهای صدق و کذب گزاره های اخلاقی را قبول دارد که از مسئولیت اخلاقی صحبت می کند؟

شما وقتی اخلاق را ویران‌ کردی، و حسن و قبح عقلی را، و از مهم تر فطرت را زیر سئوال بردی، دیگر صحبت کردن از مسئولیت اخلاقی روشنفکر چه معنایی خواهد داشت؟! از طرف دیگر، در جوامع ما، معنای روشنفکری با غربزدگی پیوند خورده و این خودش آزاداندیشی و حقیقت جویی روشنفکر را زیر سئوال می برد. چطور می توان آزاد فکر بود اما غربزده بود؟ روشنفکر هر کاری می کند که قبله اش یعنی غرب لطمه ای نخورد. روشنفکر در هر زمینه ای تابو شکنی کند در باب غرب تابو شکنی نمی کند بلکه تابو سازی می کند. و آنهایی که در این ساحت یعنی غربزدگی تابو شکنی می کنند از سوی نظام سرمایه داری طرد می شوند. تا تابوها برقرار باشد، خبری از باز شدن پنجره حقیقت به روی انسان‌ نیست. حرف خیلی از پست مدرن ها این است که علم در هیچ دانش و رشته ای نه حرکت خطی می توانسته داشته باشد و نه دارد اما این‌نظام سرمایه داری است که با مدد روشنفکران دروغ ها را هم در یک خط ردیف کرده تا بتواند به حیات خود ادامه دهد.

خیلی از پست مدرن ها همچون فایرابند این حرکت خطی را زیر سئوال می برند و معتقدند که این خواست نظام سرمایه داری است‌ که تنش ها و اختلافات و ناهماهنگی های موجود در علم پنهان بماند تا نظام سرمایه داری بتواند به حیات خود ادامه بدهد. با این‌ وصف من معتقدم، از منظر جامعه شناسی سیاسی، حقیقت گریزی روشنفکران کمک فراوانی به جریان سلطه و استبداد می کند. حداقل این واقعیت درباره کشور ما از مشروطه به بعد کاملا بروز و ظهور داشته است. یعنی مردم ایران جریان روشنفکری را پیاده نظام‌جریان استعمار شناخته اند، و همین امر، آبرویی برای جریان روشنفکری در ایران نگذاشته است. من سراغ تاریخ مشروطه و افتضاحاتی که روشنفکران قبل و بعد از فتح تهران و بعد تاسیس استبداد پهلوی درست کردند که روی استبداد قجری و استعمار انگلیسی و روسی را سپید کرد نمی شوم که خودش یک بحث مجزاست.

شما ببینید در همین ۴۲ سالی که از پیروزی انقلاب گذشته آیا روشنفکرانی مانند آقای سروش و آقای ملکیان حتی در یک جا حاضر شده اند در جهت تامین منافع ملی ایران‌ کلمه ای خلاف میل حامیانشان در اروپا یا ایالات متحده بر زبان بیاورند؟ هر آنچه آنها بگویند درست و نافع است چون نان‌ و کباب ما روشنفکران را تامین می کنند. حداقل من‌که سراغ ندارم این آقایان خلاف غرب چیزی به زبان آورده باشند؛ و لذا روشنفکر جماعت در بین توده مردم ایران منفور است و همین امر هم باعث شده که متقابلا روشنفکران هم از توده مردم‌ نفرت داشته باشند و در گفته ها و نوشته های خود، هر چه ناسزا بلدند نثار توده مردم بکنند.

https://r-gholami.ir/?p=2505