معنا و مبنای فلسفه سیاسیِ اسلامی

متن سخنرانی دکتر رضا غلامی در سلسله نشست های حکمت سیاسیِ متعالیه، قم، پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی،
پژوهشکده علوم و اندیشه سیاسی، 29 دی ماه 1400

بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین، الصلاه و السلام علی رسول الله و آله الطیبین الطاهرین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین

خدمت اساتید، پژوهشگران و دانش پژوهان ارجمند سلام عرض می کنم. جا دارد از محقق فاضل جناب آقای دکتر شریف لک زایی و همچنین همکاران محترمشان در پژوهشکده علوم و اندیشه سیاسی وابسته به پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی که این فرصت را در اختیار اینجانب قرار دادند، کمال تشکر را داشته باشم. همانطور که می دانید، موضوع سخن بنده «معنا و مبنای فلسفه سیاسیِ اسلامی» است. در این بحث قصد دارم در هفت سرفصل مطالب خود را تقدیم شما عزیزان کنم و در آخر هم توقع دارم که بنده را از نظرات ارزشمند خودتان بی نصیب نگذارید.

یکم. تلقی های گوناگون نسبت به فلسفه سیاسی

همانطور که مستحضر هستید، در حال حاضر، تلقی ها و تفاسیر متنوعی از فلسفه سیاسی شکل گرفته است که من در اینجا به سه تلقی مهم تر اشاره می کنم : در تلقی اول، فلسفه سیاسی به دنبال یک مطالعه عقلانی ( مثلاً برهانی ) در حیطه‌ای مشخص ( اعم از عرصه، موضوع و یک امر ) به منظور بررسی آن حیطه از منظر هستی شناختی و به تبع آن، معرفت شناختی است. در تلقی دوم، منظور از فلسفه سیاسی، مطلق بررسی عقلی- علمی درباره یک قلمرو معین، حول مسائل کلان آن قلمرو است. در تلقی سوم، منظور از فلسفه سیاسی، فلسفه مضاف است که در پی مطالعه‌ای برون نگر درباره یک دانش خاص است و حول تعریف، موضوع، هدف، کارایی، قلمرو، اصول، احکام، جایگاه، مراتب، ابواب و نسبت‌مندی های آن دانش با دانش های دیگر بحث می کند.

همانطور که ملاحظه می فرمایید، در تلقی اول، می توانیم وارد فلسفه اسلامی و یا فلسفه غرب بشویم و هدفمان این باشد که یک عرصه را از منظر هستی شناختی مورد مطالعه قرار دهیم. البته طبیعی است که نه تنها میان مشرب های گوناگون فلسفه اسلامی در این زمینه اختلاف مبنا و یا روش وجود دارد، بلکه به طریق اولی بین فلسفه اسلامی و فلسفه غرب در نگاه هستی شناسانه به موضوعات تفاوت های زیادی به چشم می خورد ضمن آنکه خود فلسفه غرب نیز دارای شعب گوناگون است.

در تلقی دوم، معنای جدید فلسفه غرب که از قرن 18- 17 میلادی به بعد تدریجاً جایگزین معنای سنتی فلسفه غرب شد ظهور و بروز پیدا می کند و دو ویژگی مهم دارد. این دو ویژگی عبارتند از اینکه : اولاً، مطالعه فلسفی منحصر در روش قیاسی و برهانی نیست و علم و روش های اثبات گرا یا تفسیریِ علمی نیز می تواند به مثابه روش فلسفی مورد استفاده قرار گیرد. ثانیاً. فلسفه تنها عهده دار بررسی های هستی شناسانه یا معرفت شناسانه نیست بلکه بررسی هر مسأله کلان در ارتباط با عالم، انسان و حیات اجتماعی بشر را می توان یک بررسی فلسفی تلقی نمود.

در تلقی سوم، بحث بر سر فلسفه علوم است. یعنی وقتی از فلسفه مضاف سخن به میان می آید، منظور فلسفه ای است که متولی مباحث بیرونی و کلان درباره یک علم است و البته می دانید که در گذشته علماء ما این مباحث را عمدتاً تحت عنوان رئوس ثمانیه مورد بررسی قرار می دادند و امروز هم در اتمسفر علم مدرن، این مباحث در فلسفه علم و شاخه های گوناگون آن مورد بحث قرار می گیرد.

من وقتی از فلسفه سیاسی صحبت می کنم، منظورم تلقی اول است. در این تلقی، فلسفه سیاسی فلسفه مضاف و دانش درجه دو نیست بلکه خودش یک فلسفه مستقل و دانش درجه یک محسوب می شود. در این تلقی، سیاست مولود اجتماع و مدنیت است و لذا گرچه مباحث هستی شناسی و معرفت شناسی در جای خود اهمیت فراوانی دارد و بنیادهای فلسفه سیاسی را می سازد لکن نقطه کانونی در بحث فلسفه سیاسی، انسان و جامعه انسانی است. البته باید دقت نمود که هر بحثی که به انسان و جامعه انسانی مربوط بشود در حیطه فلسفه سیاسی قرار نمی گیرد بلکه کلی بودن بحث و امکان وارد کردن بحث در چارچوب مباحث برهانی یک شرط اساسی است. از طرف دیگر، همانطور که اشاره شد، ما در فلسفه سیاسی از هر روشی برای مطالعه استفاده نمی کنیم و بر روی قیاسی بودن روش مطالعه، و اثبات و ردّ مدعیات تاکید خاص داریم. در واقع، در این منظر، هرچند علوم تجربی در ایجاد مقدمه قیاس نقش به سزایی دارند اما فلسفه سیاسی از روش های تجربی استفاده نمی کند و اتفاقاً به قول لئواشتراوس، بنا دارد بین روش فلسفی و روش علمی مرزبندی کند. به تعبیر اشتراوس، فلسفه سیاسی، کوششی برای نشاندن معرفت به ماهیت امور سیاسی به جای گمان درباره آنهاست. یا در جای دیگر می گوید : فلسفه سیاسی، یعنی فلسفیدن درباره آنچه به حیات سیاسی، یا همان علت غایی کنش سیاسی مربوط می شود. از منظر اشتراوس، اصولاً فلسفه، اندیشیدنی است که به ریشه ها می پردازد و فلسفه سیاسی هم چنین جایگاهی دارد.

حال این سئوال مطرح می شود که در اینجا اضافه شدن وصف اسلامی به فلسفه سیاسی به چه معناست؟ آیا اسلامی شدن فلسفه سیاسی، تعریف ما را تغییر می دهد یا نه؟ که اجازه بدهید تفصیل این بحث رادر یک سرفصل جدا خدمتتان بیان کنم. فقط در همین حد عرض می کنم که وصف اسلامی، دگرگونی‌ای در روش ایجاد نمی کند بلکه رویکردها و مسائل جدیدی را وارد فلسفه سیاسی می کند.

دوم. تفاوت فلسفه سیاسی با عرصه های علمی دیگر

ما با عرصه های علمی متکثری در سیاست پژوهی روبرو هستیم که فهم تفاوت این عرصه ها با فلسفه سیاسی، می تواند به روشن تر شدن اختصاصات فلسفه سیاسی کمک شایان توجهی داشته باشد. مهم ترینِ این عرصه ها عبارتند از : اندیشه سیاسی، کلام سیاسی، فقه سیاسی، تاریخ سیاسی و علم سیاسی.

در نگاه اول، اندیشه سیاسی بیشترین قرابت را با فلسفه سیاسی دارد و گاهی نیز ایندو مترادف تلقی می شوند این در حالی است که می توان بین فلسفه سیاسی و اندیشه سیاسی مرزبندی نمود. اندیشه سیاسی، به مجموعه تفکرات و آرایی اطلاق می شود که از طریق تأمل، تدبر و تعمق درباره چگونگی سامان دادن به حیات سیاسی مطرح می شود. در واقع، اندیشه سیاسی عام و کلی است و هرگونه تأمل در باب سیاست را شامل می شود اما لزوماً روش آن عقلانی، منطقی و مستدل نیست. به قول اشتراوس، اندیشه سیاسی به هرگونه تأمل در باب مسائل اساسی سیاسی اطلاق می گردد. از دیدگاه اشتراوس، اندیشه سیاسی، لزوماً به دنبال آن نیست که با بهره گیری از روش های خاص به معرفت درست برسد و معرفت حقیقی درباره سیاست را جانشین گمان سیاسی کند؛ ( دقیقاً بر خلاف فلسفه سیاسی که داعیه حرکت از گمان سیاسی به سوی معرفت آن هم معرفت درست و یقینی را دارد. ) در واقع، این صحبت اشترواس ناظر به این مطلب کلیدی است که فلسفه با رجوع به مبادی وجود شناختی به گونه ای روشمند به دنبال حقیقت در قامت قطعیت است اما در اندیشه سیاسی لزوماً چنین خاستگاهی وجود ندارد. از طرف دیگر، یکی دیگر از تفاوت های اندیشه سیاسی با فلسفه سیاسی، به خصلت عمل گرایانه اندیشه سیاسی برمی گردد. در واقع، اندیشه سیاسی بیش از اینکه به دنبال نظریه پردازی باشد به دنبال اندیشه ورزی در جهت رسیدن به یک یا مجموعه‌ای از کُنش های سیاسی است و لذا به تعبیری، خصلت عمل گرایانه دارد. همچنین با وجود آنکه اندیشه سیاسی در ظاهر امر خود را ملزم به توصیف و تبیین عقلانیِ آزاد نشان می دهد اما تا حد زیادی هنجاری و ارزشی است، این در حالی است که فلسفه سیاسی با آنکه ممکن است به ارزش ها ختم شود لکن از ابتدا خود را به هنجار و ارزشی خاص متعهد فرض نمی کند. علاوه بر این، ما در اندیشه سیاسی نوعی گرایش به اندام وار بودن مباحث سیاست را شاهد هستیم. بعنی اندیشه سیاسی معمولاً به صورت آشکار یا پنهان، بین عناصر سیاسی یک رابطه منظم و سیستماتیک یا نیمه سیتماتیک قائل است یا تلاش می کند چنین تصویری را از سیاست ارائه کند، این در حالی است که فلسفه سیاسی لزوماً با چنین نگاهی وارد عقل ورزی نمی شود یا انگیزه ای به سیستماتیک نشان دادن عناصر سیاسی ندارد هرچند موضوع سیستماتیک بودن عناصر سیاسی می تواند یکی از مسائل فلسفه سیاسی باشد. از این نگاه، اولاً، اندیشه سیاسی به معنای هرگونه تأمل و تدبر سیاسی و عمق نگر، از بدو تاریخ حیات مدنی با انسان ها همراه بوده است لکن تاریخ فلسفه سیاسی تقریباً با سقراط آغاز شده است هرچند بعضی معتقدند ریشه اندیشه های سقراط و افلاطون را باید در حکمت خسروانی ایران باستان جستجو نمود. ثانیاً، می توان اندیشه سیاسی را اعم از فلسفه سیاسی در نظر گرفت و گفت، هر فلسفه سیاسی‌ای اندیشه سیاسی است اما هر اندیشه سیاسی‌ای فلسفه سیاسی نیست.

یکی دیگر از عرصه های مرتبط، کلام سیاسی است. کلام سیاسی درصدد بررسی، تبیین و دفاع از آموزه‌های کلان دینی یا به تعبیر دقیق تر، باورها و عقاید دینی در عرصه سیاست است و برای این دفاع، از سه روش عقلی، نقلی و توأماً عقلی و نقلی بهره می گیرد. همانطور که قابل ملاحظه است، کلام سیاسی از حیث کلی بودن، و از حیث استفاده از روش عقلی با فلسفه سیاسی مشترک است اما تفاوت اصلی فلسفه سیاسی با کلام سیاسی را اولاً در مقید بودن کلام به دین و آموزه های دینی و در نقطه مقابل، آزاد و مقید نبودن فلسفه سیاسی به هر چیز از جمله دین؛ و ثانیاً در انفعالی بودن کلام سیاسی و در ابتکاری بودن فلسفه سیاسی باید منظور نمود. به بیان دیگر، ممکن است فلسفه سیاسی نهایتاً به نتایج کلام سیاسی برسد و حتی موید و مدافع آموزه های دینی باشد اما با چنین خاستگاه و به تبع آن تقیدی وارد فلسفیدن نمی شود.

یکی دیگر از عرصه های مرتبط، فقه سیاسی است. فقه سیاسی، مشتمل بر مجموعه ای از بایدها و نبایدها یا قوانین سیاسی است که از طریق اجتهاد از بطن قرآن، سنت و عقل استنباط می شود و لوازم سیاسی یک زندگی مؤمنانه را معین می کند. در واقع، کار فقه سیاسی تعیین آیین کنش سیاسی فردی و جمعی و مهم تر از آن، اداره مطلوب جامعه بر اساس شریعت و ادله معتبر شرعی است. روشن است که فلسفه سیاسی و فقه سیاسی در دو ساحت متفاوت از هم زیست می کنند. فلسفه سیاسی متعلق به ساحت هست هاست و فقه سیاسی متعلق به ساحت بایدها و نبایدهاست؛ بنابراین، اگر قائل به وجود فلسفه سیاسی اسلامی باشیم که هستیم، این فلسفه همراه با کلام سیاسی، ساخت بنیادهای فقه سیاسی را بر عهده دارد اما وارد حیطه فقه سیاسی نمی شود.

عرصه دیگر، تاریخ سیاسی است. منظور از تاریخ سیاسی، دانش مطالعه درباره حوادث و وقایع سیاسی گذشته جوامع است. تاریخ سیاسی به دو عرصه فلسفه تاریخ و علم تاریخ قابل تقسیم است. در فلسفه تاریخ، هدف، بررسی کلی به جزئی برای کشف قوانین تاریخی است و در علم تاریخ، هدف، بررسی جزئی به کلی برای کشف قوانین تاریخی است. از سوی دیگر، روش فلسفه تاریخ، روش عقلانی و برهانی است اما روش علم تاریخ روش تجربی و یا تفسیری است. با این وصف، فلسفه سیاسی با فلسفه تاریخ رابطه تنگاتنگی دارد به این معنا که فلسفه تاریخ می تواند با عرضه هست ها و نیست ها بر تاریخ، به سمت کشف عقلانی قوانین کلی تاریخی حرکت کند و از این قوانین هم برای اثبات مدعیات خود مدد بگیرد و هم از طریق تاریخ به مجموعه ای از گزاره های قطعی هستی شناختی و انسان شناختی دست پیدا کند. البته ما در عرصه فلسفه تاریخ، می توانیم از فلسفه الهی تاریخ نیز صحبت کنیم که در آن از قوانین وحیانی درباره تاریخ صحبت به میان می آید. قوانینی که وحی از آن پرده برداشته و به انسان کمک می کند تا از این قوانین قطعی برای سامان دهی به حیات سیاسی خود و نیفتادن در پرتگاه‌های سیاسیِ عظیم که ممکن است به هلاکت جوامع انسانی منجر شود، بهره برداری کند.

عرصه بعدی، علم یا نظریه سیاسی است. همانطورکه پیش تر نیز خدمتتان عرض شد، فلسفه سیاسی با اعلام این اصل که من به دنبال معرفت سیاسی هستم نه گمان سیاسی، بین خود و علم سیاسی مرزبندی روشنی می کند. در اینجا منظور از علم، هم می تواند دانش پوزیتیویستی باشد و هم دانش تفسیری که بحث من در اینجا صرفا در عرصه دانش پوزیتیویستی، آن هم پوزیتیویسم منطقی است. همانطور که استحضار دارید، علم مدرن یا ساینس از چند خصیصه بارز برخوردار است. اولاً، عقل گراست. در اینجا منظور از عقل، عقل کلی و برهانی نیست بلکه عقل ریاضی و ابزاری است. ثانیاً، علم را در شناخت حسی به حصر می کشد. یعنی قائل است که علمی که از دایره شناخت حسی بیرون باشد، علم نیست. در اینصورت اساساً گزاره های فلسفی یا آموزه های دینی یا مهمل است و یا باید جزو علوم غریبه قرار بگیرد. ثالثاً، به دنبال شناخت کنه یا مبدأ و غایت اشیاء یا پدیدها با انگیزه درک حقیقت نیست بلکه به دنبال کشف قوانین ساختی اشیاء و پدیده ها و نسبت آنها با همدیگر با انگیزه کسب قدرت و رفاه است. رابعاً، نه تنها توان رسیدن به یقین را ندارد بلکه اساساً با طرح موضوع نسببت، راه دست یابی به یقین را بر روی خود می بندد. خامساً، کلی نگر نیست بلکه جزئی نگر است و قوانین علمی را از طریق حرکت از جرئی به کلی کشف می کند. با این وصف، در اتمسفر علم سیاسی، حتی فلسفه سیاسی هم علمی است و آنچه امثال اشتراوس تحت عنوان فلسفه سیاسی از آن تعبیر می کنند، به دلیل مغایرت با اصول علمی، کنار گذاشته می شود. در این منظر، قضایا به سه بخش قابل تقسیم است : یکم. قضایای صوری یا تحلیلی شامل قضایای ریاضی و منطقی که با پیوند یا علم تجربی فلسفه مدرن را می سازد؛ دوم. قضایای علمی بالمعنی الاخص شامل احکام مشاهده پذیر و تجربی و سوم، قضایای مهمل و بی معنا تقریباً شامل همه معارف فلسفی، اللهیاتی، اخلاقی و غیره. از این بحث می توان اینگونه نتیجه گرفت که هرچند فلسفه سیاسی مورد نظر ما لزوماً با دستاوردهای فلسفه یا علم مدرن در تعارض نیست و ممکن است در مواردی از راه متفاوت به همان نتایج هم برسد لکن با ایندو یعنی فلسفه و علم مدرن در تقابل است.

سوم. امکان ظهور فلسفه سیاسی اسلامی

همانطور که خدمتتان عرض شد، سئوال اصلی در این بحث، امکان شکل گیری فلسفه سیاسی با وصف اسلامی است. همانطور که در ابتدای عرایضم تاکید کردم، با اضافه شدن وصف اسلامی به فلسفه سیاسی، فلسفه سیاسی به کلام سیاسی تبدیل نمی شود. یعنی فلسفه سیاسی به دنبال دفاع ابتدایی از آموزه های سیاسی دین، یا بهره گیری از روش نقلی در پیشبرد اهداف خود نیست. در واقع، اسلامی شدن فلسفه سیاسی به این معناست که اولاً، فلسفه سیاسی می تواند از پنجره های جدید و منحصربفردی که وحی در حوزه هستی شناسی و انسان شناسی به روی بشر باز کرده است، در جهت ارتفاع گیری از سطحی که با فهم بشری صرف در آن قرار دارد، حداکثر استفاده را داشته باشد- هرچند خود را ملزم به اثبات عقلی همه آنچه می داند که دین آن را به فلسفه سیاسی عرضه داشته است- ثانیاً، با اضافه شدن وصف اسلامی به فلسفه سیاسی، مجموعه ای از مسائل کلان سیاسی که متعلق زیست اجتماعی اسلامی است جهت فلسفیدن و انطباق آن با مباحث هستی شناختی و انسان شناختی وارد فلسفه سیاسی اسلامی می شود با این ملاحظه که یا این مسائل اساساً قبلاً در فلسفه سیاسی مطرح نبوده اند و دین لایه و سطح متفاوتی از این مسائل را به فلسفه سیاسی عرضه داشته است.

چهارم. ویژگی های فلسفه سیاسی اسلامی

بنا بر آنچه تا اینجای بحث خدمتتان ارائه شد، می توان به چند ویژگی مهم و اساسی برای فلسفه سیاسی اشاره کرد :

یکم. فلسفه سیاسی اسلامی، اصول عمومی فلسفه سیاسی را داراست و با هیچیک از آن اصول در تعارض نیست.

دوم. فلسفه سیاسی اسلامی طالب حقیقت است هرچند ثمرات آن به سامان اجتماعی و امینت و رفاه و قدرت به معنای درست کلمه منجر می شود.

سوم. فلسفه سیاسی اسلامی، کاملاً آزاد است و هیچ تقید و تعهدی به دین و شریعت ندارد هرچند نتایج آن می تواند عمدتاً به صورت غیر مستقیم به دفاع از آموزه های دینی هم منجر شود.

چهارم. فلسفه سیاسی اسلامی، می تواند با اتکاء به خردورزی اصیل و روشمند، به خالص سازی دین و نجات دادن آن از خرافات و موهومات در عرصه سیاسی کمک موثری نماید.

پنجم. فلسفه سیاسی اسلامی با مدد وحی و البته اثبات عقلی کلی یا جزئی آموزه های وحیانی، در عرصه هستی شناسی و انسان شناسی ارتفاع زیادی از فلسفه سیاسی غیر اسلامی می گیرد.

ششم. فلسفه سیاسی اسلامی مسائلی دارد که به مدد دین یا جنبه منحصربفرد دارد و یا می توان برای آن تفسیر متفاوتی از مسائل عمومی فلسفه سیاسی قائل شد.

پنجم. مسائل اساسی فلسفه سیاسی اسلامی

همانطور که اشاره شد، بخشی از مسائل فلسفه سیاسی با فلسفه سیاسی اسلامی مشترک است و تفاوت آن را باید در تفاسیر متفاوتی که از این مسائل ارائه می شود جستجو نمود. اما برخی از مسائل فلسفه سیاسی اسلامی نیز خاص است و در فلسفه سیاسی مطرح نمی شود.

تکوین و تکون حيات مدنی، سرشت و سرچشمه دولت، ماهیت قدرت و مهارپذیری آن، مبانی مشروعیت، جایگاه مردم در ساخت سیاسی، آزادی، عدالت، اخلاق، قانون، حقوق عمومی، حقوق بشر، انواع مدل ها و نظامات موجود و مطلوب سیاسی، و دولت و غیره جزو مسائل مشترک است اما قطعاً عمق و تفسیری که در فلسفه سیاسی اسلامی برای این موضوعات در نظر گرفته می‌شود با عمق و تفسیر رایجی که در مطلق فلسفه سیاسی وجود دارد یکسان نیست.

در کنار این مسائل مسائلی مانند : وحی و نبوت، امامت و رهبری، رابطه دنیا و آخرت و به تبع آن رابطه دین و دنیا، موضوع سعادت و شقاوت، مبنای بایدها و نبایدها و قانون شرعی و غیره مسائل منحصربفردی است که در دل فلسفه سیاسی اسلامی قابل طرح است.

ششم. فلسفه سیاسی اسلامی به مثابه یک دانش ئوریک

همانطور که اشاره شد، اولاً، فلسفه سیاسی بالمعنی المطلق و فلسفه سیاسیِ اسلامی، مرز روشنی با اندیشه یا حکمت سیاسی، فقه سیاسی و با علم سیاسیِ اسلامی دارد. ثانیاً، فلسفه سیاسی اسلامی محدود به مباحث سوبژکتیو نیست و عمدتاً رویکرد اوبژکتیو دارد لذا نمی تواند در حل مسائل خود، عنایتی به کُنش سیاسی و آثار عینی آن در جامعه مدنی نداشته نباشد. در حقیقت، هدف اصلی فلسفه سیاسی ِاسلامی عقل ورزی نظری و عمیق حول مسائل بنیادین سیاست و ریشه های آن است که در خارج ذهن مصداق دارد و معنی اوبژکتیو بودن فلسفه سیاسی اسلامی را نیز باید در همین بُرون‌ذهنی بودن مسائل فلسفه سیاسی اسلامی جستجو کرد. از این منظر، نباید از فلسفه سیاسی اسلامی انتظار ورود مستقیم به عرصه عمل و یا نسخه پیچی در ساحت کُنش گری های جزئی سیاسی را داشت. در حقیقت، کار فلسفه به ما هو فلسفه با هر وصفی، صحبت حول هست ها و نیست هاست نه بایدها و نبایدها، هر چند هر باید و نبایدی مبتنی بر هست ها و نیست هاست و لذا به نظر می رسد حتی از اندیشه و حکمت سیاسی نیز نمی توان انتظار ورود به عرصه مدیریت و ساماندهی عمل سیاسی را داشت. در واقع، آن حوزه هایی که مبتنی بر فلسفه سیاسی اسلامی، از شأنیت لازم برای ورود به عرصه مدیریت و سامان سیاسی برخوردارند، فقه و علم سیاسیِ اسلامی می‌باشند.

هفتم. آینده فلسفه سیاسی اسلامی

درباره آینده فلسفه سیاسی اسلامی سخن بسیار است لکن من صرفاً به طرح چند نکته کوتاه بسنده می کنم :

یک. با وجود کارهایی که طی سال های گذشته در باب فلسفه سیاسی اسلامی صورت گرفته است، ما هنوز  فلسفه سیاسی اسلامی را به درستی هویت مند و شناسنامه دار نکرده ایم.

 دو. ما هنوز مسائل اساسی فلسفه سیاسی اسلامی را به درستی مشخص و مرزبندی نکرده ایم. به بیان دیگر، مسائل فلسفه سیاسی ِاسلامی هنوز به درستی احصاء، طبقه بندی نشده و تمایزات آن با مسائل فلسفه سیاسی بالمعنی المطلق مشخص نگردیده است.

سه. ما هنوز با نظریه های معاصر فلسفه سیاسی و پرسش های کلیدی ای که آنها طرح می کنند درگیر نشده ایم. به بیان دیگر، کارهایی که در عرصه فلسفه سیاسی با مبانی سکولار انجام شده است صد برابر کاری است که محققان مسلمان در عرصه فلسفه سیاسی اسلامی کرده اند و ما هنوز با کارهایی که خارج از عالم اسلامی صورت گرفته است، رابطه علمی مناسبی برقرار نکرده ایم و وقتی اینگونه است، به طریق اولی نه نقد و نه بحث های تطبیقی هم چندان مطرح نیست.

چهار. ما دچار نوعی حرکت در سطح هستیم و هنوز وارد ظرایف و پیچیدگی های مسائل فلسفه سیاسی نشده ایم. به معنی دقیق تر، بحث های ما سیر یکنواختی دارد و هنوز به دلیل نداشتن جای پا در عرصه عمل و رویارو نشدن با دشواری های عمل، عُمق و دقت بالایی ندارد.

پنج. ما نتوانستیم بین فلسفه سیاسی اسلامی و تکامل نظام جمهوری اسلامی و دکترین مردم سالاری دینی پیوند برقرار کنیم. یعنی مباحث ما در فلسفه سیاسی اسلامی فارغ از آنچیزی است که امروز در جمهوری اسلامی تحت عنوان مردم سالاری دینی تثبیت شده و البته نیازمند اصلاح و تکمیل است.

از توجه شما بسیار سپاسگزارم.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

https://r-gholami.ir/?p=2662