پژوهشگر و مدرس فلسفه سیاسی و مطالعات فرهنگی و تمدنی
درسگفتار فلسفه تمدن نوین اسلامی، مفهوم و مؤلفة اصلی تمدن،
جلسه اول، مورخ 96/4/20، تهران، خانه اندیشمندان علوم انسانی
بسم الله الرحمن الرحيم، الحمدلله رب العالمين، الصلاة والسلام علی رسول لله و علی آله الطیبین الطاهرین، و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین
همانطور که می دانید، موضوع بحث ما در این درسگفتارها، فلسفه تمدن نوین اسلامی است. در واقع، این بحث در قلمرو فلسفه های مضاف ارائه می شود. فلسفه های مضاف دو قسم اند. مضافِ به علوم و مضافِ به موضوعات، مسائل یا امور. اگر تمدن نوین اسلامی را یک علم در نظر بگیریم، از فلسفه مضافِ به علوم صحبت می کنیم لکن در این بحث، به تمدن نوین اسلامی به مثابه یک پدیده نگاه می کنیم كه هدفش بررسی کلان و بُرون نگرانة تمدن و اصول، مؤلفه ها، مختصات، و قواعد حاکم بر آن و همچنین نسبت آن با علوم و امور دیگر است.
برای آغاز، مایلم وارد مفهوم تمدن شده و کمی این مفهوم را مورد واکاوی قرار دهم تا در گام بعد، زمینه برای تعریف تمدن نوین اسلامی فراهم شود.
بعضی ها مانند هانتیگتون در کتاب برخورد تمدن ها، یا لوسین فِوِِر، مورخ فرانسوی، بسط واژه تمدن را محصول اندیشه ورزی اندیشمندان فرانسوی در قرن هجدهم میلادی می دانند و معتقدند که پیش از این، واژه تمدن را در منابع علمی پیدا نکرده اند. با این حال، من بدون آنکه قصد داشته باشم درباره این ادعا قضاوت قطعی داشته باشم، در همین حد عرض می کنم که واژه تمدن، چه در زبان یونانی و چه در زبان عربی، از واژه شهر یا مدینه زاییده شده و شانه به شانه شهرها گسترش یافته است. هر چند اگر برای واژه تمدن یک روح مدرن قائل باشیم، و بگوییم اساساً تمدن به معنای مصطلح، متعلق به عصر مدرن است، باید بپذیریم که واژه تمدن به معنای مدرن خود، از همان اواخر قرن هفده و شروع قرن هجده میلادی مطرح شده است. با این حال، بنا نیست که به سمت تقسیم بندی واژه تمدن به قبل از مدرنیته، و بعد از آن رو بیاوریم لذا ترجیح می دهم بر خلاف میل متفکران غربی، این واژه را مستقل از این نوع تقسیم بندی ها مورد بررسی قرار دهم.
معمولاً، اکثر تمدن شناسان، نقطه مقابل تمدن را «بربریت» معرفی می کنند و حتی از شرایط فقدان تمدن، برداشت ارزشی دارند؛ یعنی تمدن را خوب، و نبود آن را بد توصیف می کنند لکن من معتقدم که تمدن، پیامد شکل گیری جامعه غیربدوی و پویا است وظهور و بُروز آن در قالب مُدن یا شهرها اتفاق می افتد؛ با این وصف، بهتر است اولاً، نقطه مقابل تمدن را جامعه بدوی و ساکن بدانیم و نه بربریت؛ ثانیاً، از زدن برچسب ارزشی به آن خودداری کنیم. تفاوت جامعه بدوی و ساکن با بربریت به معنای رایج، در این است که جامعه بدوی، برای خود نظم و قواعدی دارد و اساساً عمده جوامع، حتی یک جامعه بسیار کوچک، مثلاً در حد یک خانواده نیز بدون نظم و قاعده قابل تصور نیست، هرچند این نظم و قاعده، جامع، منظم و پیشرفته نباشد اما بربریت به معنای توحش یا وحشیگری، بر حسب ظاهر، تصور یک جامعه بی قاعده و بی نظم است که در مناسبات انسانی اعضاء آن جامعه، خیلی از فضایل انسانی بی معنا و مفقود است؛ حال باید گفت، بر فرض وجود چنین جامعه ای در مقام عینیت، بربریت، نه تنها با جامعه بدوی یکسان نیست بلکه فاقد عمده آن ارزش هایی است که می تواند در جامعه بدوی وجود داشته باشد. از طرف دیگر، هر جامعه بدوی، بر خلاف بربریت، به صرف اینکه بدوی و ساکن است، مطلقاً بد نیست، و یا به صرف اینکه متمدن است، مطلقاً خوب نیست. ما باید برای مطلقاً بد یا مطلقاً خوب معرفی کردن جوامع، به دنبال شاخص هایی باشیم که قضاوت های ارزشی را معنادار و موجه بکند. البته از نظر من، تمدن، مولّد یا بسترساز شکل گیری ارزش های جدید است، ارزش هایی که مولود جوامع مدنیِ پیشرفته است و در جامعه بدوی و ساکن مجال ظهور پیدا نمی کند. از این جهت، جامعه متمدن بر جامعه غیر متمدن مرجح است لکن نقطه مقابل تمدن هر چند واجد این ارزش ها نیست، لکن فی نفسه ضد ارزش هم نیست.
همچنین باید در نظر داشت که انسان یا مدنی بالطبع است و یا بر حسب نیازها و ضرورت ها، مدنی بالاضطرار است و این میل ذاتی یا عرضی به مدنیت، معمولاً به تشکیل جوامع بدوی و ساکن محصور نمی شود؛ با این وصف، انسان به زندگی مدنی دائماً گرایش دارد و همین گرایش اقتضاء می کند تا هنر و توان خود را در زمینه خلق جوامع متمدن نشان دهد و طبیعی است که این هنرنمایی، ارزش های تازه ای را در زندگی فردی و اجتماعی او خلق کند که نظیر آن ها در جوامع بدوی و ساکن یافت نشود.
از طرف دیگر، در تعالیم اسلامی، مدنیت حتماً بر زندگی غیر مدنی و ابتدایی مرجح است؛ علت اصلی آن نیز به زمینه های مساعد برای رشد و کمال انسان در جوامع مدنی باز می گردد. در جامعه بدوی و ساکن، انسان می تواند گناه نکند و به واجبات الهی عمل کند اما رشد و کمال او بسیار محدود است؛ بر عکس، در جوامع مدنی، زمینه برای ظهور حداکثری ظرفیت ها و استعدادهای انسانی فراهم می شود و علاوه بر این، پیچیدگی زندگی اجتماعی، انسان دیندار را دائماً در معرض آزمون های بزرگ تر و سخت تر قرار می دهد و همین امر موجب می شود تا رشد انسان در این جوامع، حتی در امور معنوی به مراتب از رشد انسان در جوامع بدوی بیشتر باشد. علاوه بر این، قواعد و نظم حاکم بر جوامع مدنی، نسبت به جوامع بدوی، به مراتب جامع تر، دقیق تر و پیشرفته تر است و بهتر می تواند به روان شدن روابط اجتماعی و شکل گیری سطح بالایی از مشارکت اجتماعی کمک کند. در این زمینه روایایی وجود دارد که می توان از آن مرجح بودن جوامع مدنی را به جوامع غیر مدنی استنباط کرد. برای نمونه، امام علی (ع) خطاب به حارث همدانی فرمودند : وَ اسْکُنِ الْأَمْصَارَ الْعِظَامَ فَإِنَّهَا جِمَاعُ الْمُسْلِمِینَ وَ احْذَرْ مَنَازِلَ الْغَفْلَةِ وَ الْجَفَا» یعنی برای زندگی، شهرهاى بزرگ را برگزین؛ چرا که شهرهای بزرگ مرکز اجتماعات مسلمانان است[1]. در جای دیگر امام باقر (ع) می فرمایند : در پی آگاهی و بصیرت ( دانایی ) باشید و گرنه شما از بادیه نشینان خواهید بود[2]. همچنین از رسول خدا (ص) منقول است که خطاب به امام علی (ع) فرمودند : يا عَلِيُّ ، لا تَسكُنِ الرُّسْتاقَ ، فإنَّ شُيُوخَهُم جَهَلَةٌ ، و شُبّانَهُم عَرَمَةٌ ، و نِسوانَهُم كَشَفَةٌ ، و العالِمُ بَينَهُم كالجِيفَةِ بينَ الكِلابِ .یعنی اى على! در روستا سكونت نکن زيرا كه پيران روستا نادانند و جوانانش شرور و زنانش بى پرده و حجاب و عالِم در ميان آنها چونان لاشه مردارى است در ميان سگان .مجدداً می فرمایند : مَن لَم يَتَوَرَّعْ في دِينِ اللّه ابْتَلاهُ اللّه بثلاثِ خِصالٍ : إمّا أن يُمِيتَهُ شابّا ، أو يُوقِعَهُ في خِدمَةِ السلطانِ ، أو يُسْكِنَهُ في الرَّساتِيقِ . یعنی هركه در دين خدا ورع و پارسايى نداشته باشد، خداوند او را به سه چيز گرفتار سازد: يا جوان مرگش كند ، يا به خدمت گزارى سلطان درآوردش ، يا در روستاها ساكنش گرداند .در جای دیگر می فرمایند : سِتّةٌ يَدخُلُونَ النارَ قبلَ الحِسابِ بسِتّةٍ ··· و أهلُ الرَّساتِيقِ بِالجَهالَةِ . یعنی شش گروهند كه به سبب شش خصلت ، بى حساب به دوزخ روند : . . . و روستاييان به سبب جهل و نادانى. البته در اینجا روستا یا بادیه یک نماد است و طبعاً بر همه روستا نشینان یا بادیه نشینان شمولیت ندارد. امام صادق (ع) می فرمایند : «من لمیتفقه منکم فی الدین فهو اعرابی» یعنی هرکه از شما که از دین آگاهی و فهم عمیق نداشته باشد او اعرابی است[3]. بنابراین همانطور که اشاره شد، این روایات معیارهایی را به انسان می دهد که حتی ممکن است مصادیق آن را در شهرها نیز مشاهده کند اما طبعاً مصادیق آن در جوامع غیر مدنی بیشتر است.
همچنین در آیه 97 سوره مبارکه توبه نیز میفرماید: «الْأَعْرَابُ أَشَدُّ کُفْراً وَنِفَاقاً وَأَجْدَرُ أَلاَّیَعْلَمُوا حُدُودَ مَاأَنْزَلَ اللّهُ عَلَی رَسُولِهِ وَاللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ» یعنی عربهای صحرانشین در کفر و نفاق شدیدترند؛ و به ناآگاهی از حدود آنچه خدا بر فرستادهاش فرو فرستاده سزاوارترند؛ و خدا دانای فرزانه است. برخی مفسران معتقدند مراد از این آیة شریفه این است که بادیه نشینان اگر کافر یا منافق بودند در کفر و نفاق خود سرسختتر از مردم شهر هستند به خاطر آنکه از فرصت های معرفت جویی و مشاهده حجتهای الهی دورند. لذا معنای آیه این میشود که کفار و منافقان از اعراب نسبت به سایر منافقان و کفار سرسختترند. همین معنا، ما را به این مهم رهنمون می کند که در جوامع مدنی، مسیر برای رشد و کمال مهیا تر است یعنی هم فرصت رفع جهل و هدایت مساعد تر است و هم پیچیدگی های حاکم بر مناسبات اجتماعی، شکوفایی استعدادهای بشری و همچنین آزمون های بزرگ، انسان را به مراتب به قله های کمال و سعادت نزدیک تر می کند هرچند در مقابل سعادت، زیست ناموفق در جوامع مدنی، زمینه افتادن انسان در عمیق ترین چاه های شقاوت را نیز مهیا می سازد.
نکته دیگر اینکه، هر تمدنی لزوماً برجسته، اثرگذار و فراگیر نیست؛ به بیان دیگر، ممکن است بتوان در طول تاریخ خیلی از جوامع را صاحب تمدن برشمرد لکن این تمدن ها از برجستگی و آثار فراگیر برخوردار نباشند. در حقیقت، خیلی از تمدن شناسان، قانون، نظم و حکومت را سه مؤلفة اصلی تمدن معرفی می کنند لکن واضح است که برجسته و اثرگذار شدن و به تبع آن، ماندگاری یک تمدن، به عنصر یا مؤلفه ای فراتر از این سه مؤلفه نیاز دارد که ما تلاش می کنیم آن را مورد بحث و بررسی قرار دهیم.
بعضی ها این عنصر را درجات عالی شهرنشینی و سازماندهی اجتماعی معرفی می کنند. به بیات دیگر، معتقدند تمدنی برجسته، اثرگذار و فراگیر است که نظم اجتماعی پیچیده تر، دقیق تر و کارآمد تری داشته باشد و این نظم اجتماعی، در درجات عالی شهرنشینی خود را نشان بدهد. به نطر می رسد که تاکید بر روی نظم پیچیده، تاکید به جایی است. در واقع، یکی از نشانه های تمدن، توانایی جامعه برای ایجاد «نظمِ کارآمد» در پیچیده ترین عرصه هاست لکن محصور کردن این نظم در امور مادی و یا جلوه گر ساختن آن صرفاً در شهرنشینی ( در هر سطحی )، نمی تواند سعادت بخش تلقی گردد.
برخی دیگر مانند جان استوارت میل، این عنصر را ترقی و پیشرفت توصیف می کنند. البته از نظر او، این ترقی و پیشرفت، خود محتاج یک مؤلفه دیگر است و آن، ساز و کاری است که بتواند بین اعضاء جامعه صلح و دوستی برقرار کند چراکه بدون وجود صلح، همکاری اتفاق نمی افتد و بدون همکاری، ترقی و پیشرفت حاصل نمی شود. البته ما اصل این حرف را قبول داریم لکن سئوال این است که چه چیزی می تواند مولّد صلح پایدار باشد؟ چه چیزی می تواند منشاء همکاری های حقیقی باشد؟ آیا قرارداد اجتماعی یا اصالت سود و نفع، قدرت ایجاد صلح پایدار یا همکاری حقیقی میان اعضاء جامعه را دارد یا خیر؟ به نظر می رسد که این ها، یعنی قرارداد اجتماعی و رویکردهای منفعت گرایانه که نمی توانند خارج از چارچوب نسبیت معنا شوند، قادر به برقراری صلح و دوستی پایدار و یا همکاری های حقیقی نیستند و لذا بشر به عنصری نیاز دارد که بتواند از جایگاه یک امر متعالی و فرابشری، زمینه های شکل گیری صلح و همکاری را مهیا کند؛ این عنصر دین است که در جلسات بعدی به آن تفصیلاً خواهیم پرداخت.
از طرف دیگر، بعضی دیگر مانند هابز، مؤلفه اصلی در شکل گیری تمدن های برجسته، اثرگذار و فراگیر را توسعه سیاسی و سبک زندگی معرفی می کنند که البته طبعاً منظور، توسعه سیاسی و سبک زندگی مدرن و غربی است. با این دیدگاه، جوامع متمدن به جوامعی اطلاق می شود که نُرم های غربی را به صورت یکپارچه پذیرفته باشند؛ در این منظر، هر جامعه ای غیر از این جوامع، متمدن محسوب نمی شوند حتی اگر به برخی اصول مانند مردم سالاری پایبند باشند. از طرف دیگر، باید دید توسعه سیاسی یا سبک زندگی بدون سایر مناسبات اجتماعی چقدر در تمدن سازی با توفیق روبرو خواهند بود؟ چیزی که امروز در جوامع غربی تحت عنوان سطحی شدن اندیشه و فرهنگ و یا خالی شدن اقتصاد از فرهنگ قابل بحث و بررسی است.
برخی نیز مانند دورکیم و مارس موس، این عنصر را محیط اخلاقی معرفی می کنند که سازنده یک کل واحد باشد. با این حال، مشخص نیست عنصر اخلاقی در شرایطی که با نسبیت گره خورده و فاقد تکیه گاه محکمی چون عقل فطری است، چگونه می توان یک کل واحد را تشکیل بدهد و این کل واحد تا کجا از خود صیانت خواهد کرد؟
افراد دیگری مانند آنتونی پاکدن این مؤلفه را بُروز آزادانه استعدادها یا همان تحقق آزادی توصیف می کنند. مطمئناً آزادی در شکل گیری تمدن نقش منحصربفردی دارد و لیکن واقعیت ها نشان می دهد، آزادی بدون اخلاق و عدالت نمی تواند دوام و بقاء خود را تضمین نموده و منجر به ظهور انواعی از استبداد و خودکامگی نشود لذا خیلی مهم است تا با قبول اصالت عدالت، مدلی از آزادی ارائه شود که با اخلاق و عدالت قابل جمع باشد، آنچه مسلم است، مدل هایی که امروزه با اهتمام نظریه پردازانی نظیر جان رالز به منظور مواجهه با چالش بی عدالتی در غرب ظاهراً در پی پیوند آزادی و عدالت ارائه شده نتوانسته توفیقی در این جهت داشته باشد و همچنان اخلاق و عدالت را قرباتی آزادی می کند.
همچنین، افرادی مانند گالینگوود بر روی حقوق مدنی تاکید دارند، حقوقی که از نظر او، بدون تهدید، اجبار فیزیکی و حتی اجبار اخلاقی، اعضاء جامعه را به سمت قانع کردن هم در رقابت آزادانه سوق دهد. چه بسا منظور گالینگوود از حقوق مدنی، همان قرارداد اجتماعی باشد که مبتنی بر منافع سیال اعضاء جامعه شکل می گیرد. در واقع، او می خواهد بگوید که مؤلفه کلیدی، رقابت آزادانه است اما رقابت آزادانه بدون حقوق مدنی با این مختصات، منتفی است. حال باید پرسید که این حقوق با تکیه گاه ضعیف و جوهر سیالی که دارد چگونه تضمین کنندة رقابت آزادانه خواهد بود.
علی ای حال، به نظر می رسد اگر عنصر اصلی برجسته، اثرگذار و فراگیرشدن یک تمدن را ترقی و پیشرفت بدانیم، به بیراهه نرفته ایم. در واقع، عامل اصلی حیات و پویایی یک جامعه و به حرکت انداختن آن به سمت مقصد، پیشرفت است لکن بحث بر سر این است که اولاً، منظور از ترقی و پیشرفت چیست؟ و ثانیاً، این پیشرفت چه لوازمی دارد؟ شاید مفاهیمی مانند امنیت، صلح، همکاری، آزادی، اخلاق و حتی عدالت را در ذیل پیشرفت و تحت عنوان لوازم این پیشرفت، بتوان مورد بحث و بررسی قرار داد.
بحث دیگری که در اینجا قابل توجه است، تلقی «فاکت» از تمدن است که در کلام امثال فرانسوا گیزو قابل مشاهده است. گیزو تاکید می کند که «تمدن، فاکتی است همچون دیگر فاکت ها». دقت بفرمایید، وقتی تمدن را فاکت در نظر گرفتیم، عملاً وجه متافیزیکی و الهی آن را منتفی دانسته ایم. در این صورت، حتی در بُعد فیزیکی هم تمدن را تا می توانیم در ساحت فنی توسعه می دهیم تا امکان اندازه گیری و پیش بینی تمدن را از دست ندهیم و لذا در این تلقی از تمدن، فکر و فرهنگ در حاشیه است و اگر هم حضور داشته باشد، فرم بر محتوا غلبه دارد.
شاید از همین نقطه بتوانیم به بحث های ضدتمدنی در خود غرب هم توجه کنیم، بحث هایی که به ویژه در نگاه روشنفکران آلمانی از اوائل قرن نوزده میلادی بُروز و ظهور پیدا کرده است. در واقع، مبدأ رویکردهای ضدتمدنی را عمدتاً باید در نقد تلقی ضرفاً مادی انگارانه از تمدن جستجو کرد و چه بسا بحث هگل در تبیین رابطه فرهنگ و تمدن و مترادف دانستن فرهنگ و تمدن، ریشه در همین نقدها داشته باشد. حتی فروید تعبیری دارد که می گوید : «من از جداکردن فرهنگ و تمدن بیزارم.»
از دیگر کسانی که در این زمینه اظهار نظر صریح دارند، توماس مان است که در زمان دریافت جایزه نوبل ادبی در سال 1929 میلادی، می گوید : «فرهنگ مساوی معنویت است، اما تمدن یعنی ماشین وارگی.»
برای نیچه، تمدن چیزی نیست جز تحمیل نظم، سرکوب، و تقلیل فرد انسانی. نیچه در جایی می گوید : « نقاط اوج فرهنگ و تمدن از هم فاصله دارد؛ نباید در گرداب تضادی که بین فرهنگ و تمدن برپاست، گمراه شد. شکوهمندترین بزنگاه های فرهنگ، اگر از نظر اخلاقی بگوییم، در زمانه های فساد بوده است نه آن دوره های مکرری که در آن انسان ها داوطلبانه و با به زور، چون حیوانات رام می شوند و اصطلاحاً به آن تمدن می گویند. این دوران ها، برای بلندترین روح ها و سخت ترین جان ها تحمل ناپذیر است. تمدن در مجموع، خواهان چیزی است متفاوت از آنچه فرهنگ می پرود؛ چه بسا عکس آن است.»
البته من نقدهای جدی روی این حرف ها دارم لکن هدفم از خواندن این مطلب برای شما، این بود که اجمالاً بدانید جریان ضد تمدنی در خود غرب چه می گوید. در سخن نیچه، روی چند چیز تکیه شده است : اولاً، بر روی فردگرایی و اینکه هیچ چیز نباید آن را تحت الشعاع قرار دهد؛ و ثانیاً، بر روی نقش و سهم هنر، ادبیات، نقاشی، شعر و اندیشه های فلسفی که جنبه های انسانی بشر را بُروز و ظهور می بخشد. واقعیت این است که فردگرایی به قیمت قربانی کردن جامعه برای تأمین آزادی ها و منافع اقلیتی که به دلیل برخورداری از ثروت، خود را طبقه برتر در جامعه محسوب می کنند هیچ توجیهی ندارد در نقطه مقابل، جامعه گرایی به مفهوم حذف شدن فرد انسانی و هضم کامل آن در جامعه نیز حتماً با آنچه آزادی و عدالت اقتضاء می کند، منافات دارد. لذا در نگاه اسلام، فرد و جامعه هر دو محترم اند و هر دو بوسیله عدالت به هم می رسند. از طرف دیگر، گرچه هنر، ادبیات و اندیشه های فلسفی می تواند زمینه بروز و ظهور جلوه های خاص انسانی را فراهم کند و لیکن همین هنر، ادبیات و اندیشه های فلسفی می تواند در مادی ترین شکل ممکن، انسان را از عمق و حقیقت وجودش غافل نموده و به یک حیوان انسان نما تقلیل دهد؛ لذا اینگونه نیست که فرهنگ به معنای آنچه امثال نیچه آن را توصیف می کنند، بتواند در ذیل جهان بینی های الحادی خود را از آنچه آنها آن را مادی زدگی یا ماشین وارگی می خوانند، خلاص کند بلکه می تواند به جاده صاف کن و تسهیل گر پروژه های بزرگ مادیگرا مبدل گردد. و از با این وجود، نقد اساسی من به حرف نیچه درباره فرهنگ به آنجایی بر می گردد که او شکوهمندترین بزنگاه های فرهنگ را در زمانه های فساد معرفی می کند. معلوم نیست نیچه این انحصار را از کجا آورده است؟ آیا تاریخ این را تایید می کند؟ در نقطه مقابل سخن نیچه، تاریخ مملو است از شکوهمندترین بزنگاه های فرهنگ که در شرایط فقدان فساد شکل گرفته و قهرمانان این بزنگاه ها، نه تنها خود از هرگونه آلودگی و فساد مبرا هستند از شرایط پاک و سالم جامعه در جهت رشد خود بهره ها برده اند؛ لذا نه تنها انحصار قابل قبول نیست بلکه بی تفاوتی در برابر مفاسد اجتماعی نیز موجه نیست. با این حال، باید گفت که اصولاً ابتلائات و آزمون های بزرگ و پیچیده در دنیا، که یک طرف آن شیطان و دعوت های شیطانی قرار دارد، از راههای کلیدی برای رشد و تعالی انسان محسوب می شود. ضمناً این مطلب را نیز متذکر شوم که ما فرهنگ را ( با تعریف حقیقی اش ) با تمدن ( به معنای درستش ) قابل جمع می دانیم و اینگونه نیست که پذیرش تمدن را لزوماً به منزله کنار گذاشتن فرهنگ تلقی کنیم که بحث آن مفصل است.
با این حال، آنچه مسلم است، در تمدن بحث هویت فردی و سرنوشت آن بحث مهمی است که باید در جای خود به آن پرداخت. در واقع، در خیلی از تمدن ها، هویت های فردی قربانی همگرایی می شود و این خود در تضعیف فرهنگ و اندیشه مؤثر است.
تا اینجای بحث، روشن شد که تمدن یک مفهوم ساده نیست و تعریف کردن آن کار بسیار دشواری است و شاید به خاطر همین امر باشد که تا الآن دهها تعریف از تمدن ارائه شده که بین بخش مهمی از آنها وجه اشتراک جدی دیده نمی شود. لذا برای من هم سخت است که بتوانم یک تعریف جامع و مانع از تمدن ارائه کنم. با این حال، از سر اجبار و برای جلو رفتن بحث، تعریفی را ارائه می کنم. به نظر می رسد، تمدن، عبارت است از ظهور و بُروزِ فرایندی پیشرفت های هدفمند و نظام مند، در یک یا چند جامعه، بر اساس طرز تفکری روشن، که شکل معنادار و منصبط به خود گرفته و جامعه را به مقصد مورد نظر می رساند.
همانطور که ملاحظه می کنید، در این تعریف، بر روی چند عناصر تاکید شده است :
یکم. بر روی بُروز و ظهور که من از آن به اصل «عینیت یافتگی» تعبیر می کنم. اصل عینیت یافتگی یعنی اینکه تمدن صرفاً یک فکر یا ایده نیست بلکه تمدن به تحقق عینی یک فکر و یا ایده اطلاق می شود. هر قدر هم که یک تفکر یا ایده قوی باشد، تا زمانیکه در مقام عینیت محقق نشود به آن تمدن گفته نمی شود.
دوم. بر روی فرایندی بودن تمدن تاکید شده است. فرایندی بودن تمدن در مقابل پروژه ای بودن آن است. این صحیح نیست که کسی تصور کند تمدن یک امر پروژه ای است؛ یعنی کسی یا جریانی می تواند بر اساس یک پروژه، خالق یک تمدن باشد. خیر، تمدن، محصول یک روند طبیعی است که البته پروژه ها می توانند در سرعت بخشیدن یا تقویت آن نقش آفرین باشند لکن نمی توان گفت ساخت یک تمدن امری کاملاً مدیریت پذیر است. هزاران عوامل ریز و درشت وجود دارد که اساساً از نگاه ها مخفی است چه رسد به اینکه قابل مدیریت باشد.
سوم. بر روی پیشرفت های هدفمند و نظام مند تاکید شده است؛ همانطور که اشاره شد، از نظر من، تفاوت اصلی جامعه بدوی و ساکن با جامعه مدنی در همین تحرک و پویا بودن جامعه است که از آن در اینجا به پیشرفت تعبیر می کنیم، آن هم، پیشرفت هدفمند و نظام مند که بتواند در سطح جامعه و حتی در سطحی بالاتر یعنی در یک منطقه بزرگ و حتی کل جهان، تحول آفرین باشد.
چهارم، بر روی ابتنای آن بر تفکری روشن تاکید روشن شده است. هیچ تمدنی را نمی توان پیدا کرد که خالی از تفکر، و فاقد عقبة اندیشه ای باشد. البته تفکرات از جهان بینی های گوناگون زاییده می شوند و همین امر می تواند آنها را به اقسام مختلف تقسیم کند. ما در این تعریف اصل تفکر را مد نظر قرار داده ایم و طبعاً درباره درون مایه این تفکر، صحبت خواهیم کرد.
پنجم. تاکید بر روی معناداری و انضباط میان حلقه های گوناگون پیشرفت یک جامعه است که اگر نباشد، تمدنی خلق نمی شود. شاید بتوان از این معناداری، به روح واحد حاکم بر کالبدهای یک جامعه نیز تعبیر کرد.
ششم. تاکید بر روی مقصد است. در واقع، تمدن نمی تواند بی مقصد باشد، هر پیشرفتی هم دارای مقصد است و البته این مقصد، رابطه تنگاتنگی با طرز تفکر حاکم بر تمدن دارد.
به نظر می رسد، در هر کجای از تاریخ که تمدن پرآوازه و اثرگذاری را پیدا می کنیم، این تعریف تقریباً بر آن قابل صدق است. البته انطباق این تعریف بر یک تمدن، به منزله زوال ناپذیری آن تمدن نیست چراکه ما در این تعریف وارد محتوا و درون مایه تمدن نشدیم. ضمناً همانطور که ملاحظه می کنید، این تعریف، در قبال فرهنگ بی نظر نیست. در حقیقت، ما در آنجایی که روی طرز تفکر روشن تاکید می کنیم، فرهنگ را چه به عنوان علت محدثه و چه به عنوان علت مبقیه، لازمه شکل گیری یک تمدن به حساب می آوریم لکن اینکه این فرهنگ چیست و چه رتبه و منزلتی باید داشته باشد و یا چه مؤلفه هایی داشته باشد، بحث دیگری است که باید در جای خود به آن پرداخت.
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
______________________________
[1]. شریف الرضی، محمد بن حسین، نهج البلاغة، محقق، صالح، صبحی، ص 460، قم، هجرت، چاپ اول، 1414ق.
[2]. بحارالانوار جلد 1 صفحه 214 حدیث
[3]. تفسیر نورالثقلین، ج 2، ص 254 و کافی، ج 1، ص 31[3]